آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

روز مــــــــــــــــــــــادر

سلام عروسک من امروز روز مادر هست. روز مادر امسال، اولین سالی هست که "مادر" بودن رو با تمام موجودم لمس می کنم. سال پیش فقط مادربودن رو حس می کردم، ولی امسال تو اینجایی. تو به مادر بودن من معنا دادی.     امسال بیشتر از تمام سال های عمرم دوست داشتم پیش مامانم باشم. دوست داشتم روز مادر فقط کنارش بشینم و حضورش رو با تمام وجودم حس کنم. فقط کنارش بشینم و از بوی مادرم لذت ببرم. فقط همین...ولی حیف. حیف که فقط دل خوشم به اینکه صدای مهربان مادرم رو می شنوم.     یک ســــــال گذشت. یک ســــــــــــــــــــــال از وقتی که من این صفحه رو ساختم. از وقتی که من اینجا از "تو" برای دل خودم می نویسم. یا شاید بهتره بگم از ...
31 فروردين 1393

آوینا در نه و ده ماهگی

سلام عروسک مامانی... بعد از یک غیبت طولانی بالاخره برگشتم. می دونم، ببخشید، بهت قول داده بودم که با وجود تمام مشغله های زندگی، حتما ماهی یه بار آپ کنم. دیگه تکرار نمیشه، بازم قول میدم. این دوماهی که گذشت، خاطرات بسیار زیبایی در دفتر زندگی ما ثبت کردی. زیباترینش این بود که اولین تحویل سال رو در کنار تو تجربه کردیم.   این روزها اینقدر داره زود می گذره، که بعضی وقتا دوست دارم کمی از حال وهوای این روزهای تورو توی یک صندوقچه بذارم و هر وقت دلم برای این روزها تنگ شد، برم سراغش... می دونم یه روز دلم واسه تموم این روزها تنگ میشه.   الان تو حسابی بلا و هوشیار شدی. خیلی حواست به دنیای اطرافت هست و کوچکترین حرکتی رو دوست ...
24 فروردين 1393

آوینا در هشت ماهگی

سلام عروسک خوشکلم الهی مامانی ت قربونت بره که روز به روز شیرین کاری هات بیشتر میشه این ماه تو یه سرماخوردگی خیلی سخت رو گذروندی. این سرماخوردگی خیلی عجیب غریب بود و تو یک سره تب داشتی. البته الان که دارم می نویسم همچنان داری دارو می خوری و هنوز خوب خوب نشدی. مریضی تو با گلودرد و بی قراری شروع شد. یه روز صبح (دوشنبه) که بیدارشدم تا آماده ات کنم و برم سر کار، حس کردم تب داری. درجه تب رو گذاشتم، دیدم آره 1 درجه تب داری. خلاصه زنگ زدم دانشگاه و گفتم امروز کلاس نمیام. وقتی بیدار شدی، سریع رفتیم دکتر. دکتر گفت عفونت نداری و آنتی بیوتیک نمی خواد. چند تا داروی ساده داد. دو روز این داروها رو مصرف کردی ولی روز به روز بدتر می شدی. این دو ش...
9 اسفند 1392

آوینا در هفت ماهگی

سلام دخترک شیرین و شیطونم این ماهی که گذشت من و تو بیشتر شیراز بودیم، تعطیلات بین ترم مامانی بود. ما هم ترجیح دادیم طیق معمول بریم شیراز. البته این سری با دفعات قبل خیلی فرق داشت، چون تحمل دوری تو برای بابایی خیلی سخت بود (البته سختی دوری از مامانی که سر جای خودشه ).برای مامان که همیشه دوری از بابایی سخته. البته نبودن ما به نفع بابایی بود تا یه سرو سامانی به پایان نامه اش بده و تمومش کنه. خلاصه در هر صورت به ما خیلی خوش گذشت. مامان جون و باباجون و بقیه که حسابی دلشون برای تو تنگ شده بود. البته تو هم اونجا حسابی شیرین کاری می کردی و خودتو بیشتر براشون لوس می کردی.     ساینا و روژینا و امیر رو که می دیدی حس...
7 بهمن 1392

آوینا در شش ماهگی

سلام عروسک مامانی. آذر ماه، ماه شیرین کاری ها و شیطنت های تو بود. از این ماه، دخترکم سوپ می خوره. البته نان هم چون خیلی دوست داری، از این ماه بهت دادیم. غذا خوردن بچه ها خیلی شیرین و بامزه است، و از اون شیرین تر و لذت بخش تر، پختن غذا برای اونهاست مخصوصا برای یک مادر.       البته آوینای ما اداواطوارهایی هم در خوردن غذاهاش داره: - فرنی رو فقط با آرد برنج  خانگی(با برنج خوب و خوش عطر) می خوره. چندبار که سرکار بودم و وقت نداشتم آرد برنج درست کنم. چند مدل آرد برنج بازاری رو بهت دادیم ولی تو اصلا نخوردی. خیلی زرنگی، خیلی. یعنی حاضر بودی گرسنه بمونی ولی اون فرنی رو نخوری. چون دو هفته اولی که بهت فرنی داد...
4 دی 1392

آوینا در پنج ماهگی

سلام عشق کوچولوی من... توی این ماه (آبان ماه)، تو حسابی شیرین، شیطون و پردردسر شدی. از اول این ماه همش مریضی. تقریبا هفته ای یک یا دو بار دکتر بودیم.خیلی اذیت شدی و شدیم.   مریضی ات با سرفه های خشک شروع شد، بعد تبدیل به سرماخوردگی شد. و برای اولین بار آنتی بیوتیک خوردی. چندروز بعدش شبها توی خواب جیغ می زدی و بیدار می شدی. دیگه به راحتی نمی خوابیدی. من که خیلی استرس داشتم، روزها هر چی به غروب نزدیک تر می شد، ترس منم بیشتر می شد. از اینکه باز شب بشه وگریه ها و جیغ های تو شروع بشن.   تا اینکه یک روز صبح (در 28 آبان-5ماه و 23روزگی) که اومدم بهت فرنی بدم، یه جوانه ی ریز سفید روی لثه ات دیدم. آخی ... یه عالمه بوست کردم. ...
13 آذر 1392

آوینا در چهار ماهگی

سلام دخترک عزیزم...بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدم چندخطی برات بنویسم و شاید هم بهتره بگم چند خطی برای دل خوردم بنویسم.   این یک ماهی که گذشت پر از چالش و استرس برای مامانی ات بود. اتفاق های تلخ و شیرین زیادی داشتیم. خیلی دوست داشتم همه رو ریزریز برات بنویسم ولی متاسفانه فرصت نمی کنم.   شروع ماه مهر بود و شروع دانشگاه ها و سر کار رفتن مامانی و بزرگترین مشکل این بود که دخترک قراره کجا باشه و کی ازش نگهداری کنه. بعد از کلی چالش تصمیم گرفتیم که تو رو بذاریم مهدکودک. تقریبا به تمام مهدها سر زدم و اتاق شیرخواره شون رو دیدم. اون روزی که تو قرار بود بری مهد، شنبه 2شهریور بود. من از سه شب قبلش تب کردم، مثله دیوانه ها شده بودم. ...
7 آبان 1392

آوینا در سه ماهگی

الهی مامان قربونت بره که روز به روز داری شیطون تر می شی. این روزها اینقدر پرخاطره هستن که من واقعا فرصت نمی کنم همشون رو بنویسم، مخصوصا که با اومدن شما دیگه من و بابایی اصلا وقت خالی نداریم. تو اونقدر  شیرینی که تمام زندگی ما رو با شیرین کاری هات پر کردی. از این هفته خودت بدون کمک، غلت می زنی و وقتی به شکم قرار می گیری، خیلی ذوق می کنی و از این پیروزیت می خندی. البته من و بابا بیشتر از تو ذوق می کنیم.   یاد گرفتی دستتو میکنی تو دهنت و صدا در میاری.قربون این صداهای شیرینت برم. کافیه من یه لحظه کنارت نباشم، اونقدر غر می زنی که یعنی زودتر بیا. اگر یه کم بهت توجه نکنم، سرفه می کنی...الکی...من می دوم و میام و می بینم دا...
28 شهريور 1392

آوینا در دو ماهگی

سلام عروسک مامانی...الان تقریبا 80 روزی میشه که داریم با هم زندگی می کنیم. تو بی نهایت شیرین و دوست داشتنی شدی و من روز به روز عاشق تر از دیروز. الان حسابی دنیای اطرافت رو درک می کنی و سعی می کنی باهاشون ارتباط برقرار کنی. با هزار زحمت "آغون"  و "بوبو" را می گی. البته برای تلفظ ب، بابایی ساعت ها باهات کار کرده. دل دردهات و کولیکت تقریبا از دوماه و ده روزگیت یه کم بهتر شد و منم داروهات رو کمتر کردم. اینم چند تا عکس از اولین آتلیه دخترم در بیست روزگی:   توی این عکس ها خیلی همکاری کردی. من و بابایی اصلا انتظار نداشتیم که اینجوری ژست بگیری. اینم یه سری عکس از 1 ماهگی دخترم، که شیراز بودیم. اینجا هم 47 روزه ...
23 مرداد 1392