آوینا در یک ماهگی
الهی قربون دخترکم برم که الان 28 روز داره در این 28 روز یه عالمه اتفاق های تلخ و شیرین با این موجود دوست داشتنی داشتیم اتفاق های جدید که نه من و نه بابایی هیچ تجربه ای در اونها نداشتیم از تولد تا 20 روزگی خاله الهام و مامان جون پیشمون بودن، و تقریبا تمام کارهای مارو انجام می دادن، سخت ترین قسمت ماجرا از 25 خرداد شروع شد که مامان و آوینا با همدیگه تنها شدند،هر چی مامان جون اصرار کرد که بیاین با هم بریم شیراز، من و بابا قبول نکردیم و گفتیم ما می خوایم با دخترمون تنها باشیم و با هم کنار بیایم... متاسفانه از 15 روز گی دل درد های دخترم شروع شد، دل درد هایی که بعضی روزها ساعت ها اذیتش می کرد.توی این هفته 3 بار دکتر رفتیم، چند تا د...
نویسنده :
افسانه و محمدرضا
15:18