آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

خاطرات این روزها-۴سالگی

خاطرات زیبای این روزها: ۱- مامان: کاش تو مامانم نبودی. -چرا عزیزم؟ -کاش تو خواهرم بودی. بابام هم برادرم بود. یعنی ما سه قلو بودیم. بعد مامان و بابامون، مامان جون و باباجون بودن. هیچوقت هم سرکار نمیرفتن. خاله الهام هم خواهر بزرگمون بود. خونه مون هم آپارتمانی نبود. خونه حیاط دار داشتیم. از صبح تا شب فقط بازی می کردیم. الهی من به فدای خیال پردازی های تو برم که منم با خیالات تو پروازها می کنم. ️ ۲-مامان میدونی مهتا و مونا من رو خیلی دوست دارن. امروز مونا میگه:"من توی خونه که دلم واسه تو تنگ میشه، عکس تو رو نقاشی میکنم و نگات میکنم. تازه شبها هم عکس تو رو میذارم کنارم میخوابم." آخ که چقدر دنیای الان شماها قشنگه...
11 خرداد 1396

تولد ۴ سالگی عروسکم

عروسک چهار ساله ی دوست داشتنی مادر...به دنیای من خوش آمدی. ️ تولدت مبارک فرشته ی پاکی ها و مهربانی ها. ۵ خرداد ۹۶ ساعت ۹:۲۰ صبح لحظاتی شاد در مهدکودک. اسم دوستانت در سال ۹۵-۹۶: مهتا. مونا. نیلوفر. نیما. شنتیا. رستا. امیرمحمد. دایانا. نیایش. فاطمه زهرا. باران. مهسان. طناز البته یک مهمان عزیز دیگه هم داشتیم:عمه فریده ی عزیز. عمه ی بابایی که زحمت کشیدن و اومدن. و تل خوشگل رو برای تو درست کردن. الهه جون مربی این سال در نمایشگاه پایانی کاردستی هاتون...
6 خرداد 1396

تابستان 95

سلام عروسک زیبای مادر... دخترک ناز من این روزها حسابی خانم و بزرگ شده، جوری که خیلی وقتا من باورم نمیشه این همون جوجه ریزه ی من بوده. یه دختر ناز و فرشته. البته سن سه تا چهار سالگی خودش یه سری مشکلات و چالش های جدید داره. چون ما بچه ای داریم که یه دفه از حالت وابستگی کامل به پدر و مادر، داره تبدیل میشه به یک فرد مستقل و صاحب نظر. مسلما در این مسیر، سختی ها و مشکلات زیادی وجود داره همچنین یه عالمه آموزش و فوت و فن هایی که باید درست تعلیم داده بشن. خلاصه هم تو هم من و بابایی یه عالمه زد و خورد داریم با خودمون. اینکه اینجا چی بگیم؟ چی نگیم؟ صلا توجه کنیم؟  اهمیت ندیم؟  جدی بگیریم؟ تند برخورد کنیم؟ نرم رفتار کنیم؟....خل...
27 شهريور 1395

بهار 95

بخشی از مکالمات این روزهای ما با هم: - آوینا: مامان تو رو خدا بیام یه کم "چیش چیش" با هم بازی کنیم... من: خب بیا شروع کنیم...بگو آوینا: من به لیوان میگم: پیوان -> وای چه پیوان خوشکلی من: من به شب میگم تب -> الان تب شده آوینا: من به خرگوش صورتی میگم: پرگوش پورتی -> این پرگوش پورتی خوردمه من: ... خلاصه این بازی تغییر در کلمات و جمله ساختن با اونا تا ساعت ها ادامه خواهد داشت و دخترک یک دل سیر می خندد و از این بازی اختراعی خودش حسابی لذت می برد. ----------------------------------------------------------- - من : چایی درست کنم یا میوه بیارم؟؟؟ محمدرضا: من چای. آوینا: ولی من کاپوچایی می خورم (من...
24 فروردين 1395

خداحافظ مادر جون

20 بهمن 94 مادر جون از کنار ما رفت. رفت و ما رو با غم نبودنش و یک دنیا خاطره تنها گذاشت.   غم از دست دادن یک عزیز رو نمیشه نوشت...   نمی دونم خاطرات زیبایی که تو در کنار مادرجون داشتی، یادت می مونه یا نه. سن 2 سال و 8 ماهگی برای ثبت خاطره بلند مدت خیلی کمه. ولی خیلی دوست دارم این خاطرات زیبا برات بمونه، چون تو ارتباط خیلی خوبی با مادرجون داشتی و همین طور مادرجون با تو.   مادرجون برای تو خیلی زحمت کشیدند. 9 ماه کامل در کنار همدیگه بودید. از وقتی که 4 ماهه بودی تا 1 سالگیت. همین طور وقتی که ما کارداشتیم، مادرجون همیشه یه خوبی از تو مراقبت می کردند. و جالب اینجاست که تو همیشه از در کنار مادرجون بودن راضی و خوش...
3 اسفند 1394