آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

بهار 95

1395/1/24 11:23
391 بازدید
اشتراک گذاری

بخشی از مکالمات این روزهای ما با هم:

- آوینا: مامان تو رو خدا بیام یه کم "چیش چیش" با هم بازی کنیم...

من: خب بیا شروع کنیم...بگو

آوینا: من به لیوان میگم: پیوان -> وای چه پیوان خوشکلی

من: من به شب میگم تب -> الان تب شده

آوینا: من به خرگوش صورتی میگم: پرگوش پورتی -> این پرگوش پورتی خوردمه

من: ...

خلاصه این بازی تغییر در کلمات و جمله ساختن با اونا تا ساعت ها ادامه خواهد داشت و دخترک یک دل سیر می خندد و از این بازی اختراعی خودش حسابی لذت می برد.

-----------------------------------------------------------

- من : چایی درست کنم یا میوه بیارم؟؟؟

محمدرضا: من چای.

آوینا: ولی من کاپوچایی می خورم خنده (منظورش همون کاپوچینو هست. اینم از مضرات سفر هست)

------------------------------------------------------------

در فروشگاه:

من: آوینا لطفا به چیزی دست نزن.

آوینا: باشه مامان. و ادامه به کارش(برداشتن، نگاه کردن و گذاشتن اونها)

من: آویناجان مگه قرار نشد دست نزنی دخترم؟

آوینا: یعنی چی؟ شما خودتون هم به همه چیز دست می زنید، چرا من نباید این کارو بکنم؟ چرا فقط به من میگید؟

من: سکوت ...سکوت

---------------------------------------------------------

من: آوینا زودتر غذاتو بخورشاکی، مامان.

آوینا: مامان چرا اینجوری با ناراحتی میگی، مگه ناراحتی. درست بگو: "عزیزم، غذا تو بخور، دختر خوبم (با لحن لطیف و مهربون محبت)"

-------------------------------------------------------

من: آوینا خیلی کار بدی کردی.

آوینا: مامان یعنی تو دیگه منو دوست نداری؟  یعنی بچه ت رو دوست نداری؟  من فقط بابا دارم، فقط بابایی منو دوست داره؟

من: چه ربطی داره؟ اینکه من الان از تو ناراحتم، چه ربطی به دوست داشتن داره؟

(این جملات و مشابه این، اخیرا روزانه بارها و بارها در خونه ی ما تکرار میشه.)

-----------------------------------------------------

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)