آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

خاطرات این روزها-۴سالگی

1396/3/11 12:50
280 بازدید
اشتراک گذاری
خاطرات زیبای این روزها:
۱- مامان: کاش تو مامانم نبودی.
-چرا عزیزم؟
-کاش تو خواهرم بودی. بابام هم برادرم بود. یعنی ما سه قلو بودیم.
بعد مامان و بابامون، مامان جون و باباجون بودن. هیچوقت هم سرکار نمیرفتن.
خاله الهام هم خواهر بزرگمون بود.
خونه مون هم آپارتمانی نبود. خونه حیاط دار داشتیم.
از صبح تا شب فقط بازی می کردیم.

الهی من به فدای خیال پردازی های تو برم که منم با خیالات تو پروازها می کنم.
۲-مامان میدونی مهتا و مونا من رو خیلی دوست دارن.
امروز مونا میگه:"من توی خونه که دلم واسه تو تنگ میشه، عکس تو رو نقاشی میکنم و نگات میکنم.
تازه شبها هم عکس تو رو میذارم کنارم میخوابم."

آخ که چقدر دنیای الان شماها قشنگه. پاک. صاف. زلال. مهربان.
-بابایی:" این دختره خیلی خیالاتی هست."

۳- مامانی زمین گرده؟ خیلی بزرگه؟اگه زمین بشکنه چی میشه؟ چطوری ما روی یک دایره راه میریم و نمیافتیم؟

۴- مامان من دوست دارم اتاقم هیچوقت مرتب نشه. یعنی وقتی بزرگ شدم، مرتب میکنم. ولی الان نامرتب بودن رو بیشتر دوست دارم.

۵- بابایی من امروز یه کاری کردم که اگر بهت بگم ناراحت میشی.
من امروز خمیر دندان جدیدی که برام خریده بودی رو باز کردم و ازش استفاده کردم. (الان سه تا خمیر دندون دیگه با طعم و رنگ های مختلف باز کرده و کنار مسواکش هست).
بابایی:خب تو که میدونی من ناراحت میشم، چرا این کارو کردی؟
-خب بعضی وقتا ممکنه کا رهایی انجام بدم که تو خیلی خوشحال نشی. ولی بعضی وقتا همیشه نه.

۶-مامان ما امروز توی مهد یه کتاب خوندیم که نوشته بود:
شیطان به خدا گفت من میرم آدمهارو گول میزنم تا کارهای بد کنند.
خدا هم گفت باشه برو.
مامانی خدا به حرف شیطان گوش داد و قبول کرد حرفشو.
خدا کار بدی کرد؟نباید حرف شیطان رو قبول میکرد؟
- تو رو خدااا سوالات سخت نپرس....
نه دخترم خدا به شیطان گفت حالا که به حرف های من گوش نمیدی میخوای موجود بدی باشی، پس برو. ولی آدم های خوب حرفهای تو رو قبول نمیکنن.
-مامان چرا آدمها بد میشن؟یعنی از اولش بد بودن؟
....
ادامه دارد.

راستی چقدر خوب شده که نی نی وبلاگ ربات تلگرامو راه انداخته. واقعا راحت شدیم از دردسرهای پست گذاشتن

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)