پس از ماه ها نگرانی و انتظار
آوینا در 5 خرداد 92 ساعت 9:10 صبح، با یک دنیا عشق به آغوشمان آمد
پروردگارا، تو را سپاس بخاطر این فرشته زیبایی که به ما هدیه کردی
در پناه خودش
شب های قدر رمضان ۹۶ تو دنیای منی. دنیا. تو زیبای منی. زیبا. ️...
نویسنده :
افسانه و محمدرضا
3:06
در پناه خودش😘❤️
خاطرات این روزها-۴سالگی
خاطرات زیبای این روزها: ۱- مامان: کاش تو مامانم نبودی. -چرا عزیزم؟ -کاش تو خواهرم بودی. بابام هم برادرم بود. یعنی ما سه قلو بودیم. بعد مامان و بابامون، مامان جون و باباجون بودن. هیچوقت هم سرکار نمیرفتن. خاله الهام هم خواهر بزرگمون بود. خونه مون هم آپارتمانی نبود. خونه حیاط دار داشتیم. از صبح تا شب فقط بازی می کردیم. الهی من به فدای خیال پردازی های تو برم که منم با خیالات تو پروازها می کنم. ️ ۲-مامان میدونی مهتا و مونا من رو خیلی دوست دارن. امروز مونا میگه:"من توی خونه که دلم واسه تو تنگ میشه، عکس تو رو نقاشی میکنم و نگات میکنم. تازه شبها هم عکس تو رو میذارم کنارم میخوابم." آخ که چقدر دنیای الان شماها قشنگه...
نویسنده :
افسانه و محمدرضا
12:50
تولد ۴ سالگی عروسکم
عروسک چهار ساله ی دوست داشتنی مادر...به دنیای من خوش آمدی. ️ تولدت مبارک فرشته ی پاکی ها و مهربانی ها. ۵ خرداد ۹۶ ساعت ۹:۲۰ صبح لحظاتی شاد در مهدکودک. اسم دوستانت در سال ۹۵-۹۶: مهتا. مونا. نیلوفر. نیما. شنتیا. رستا. امیرمحمد. دایانا. نیایش. فاطمه زهرا. باران. مهسان. طناز البته یک مهمان عزیز دیگه هم داشتیم:عمه فریده ی عزیز. عمه ی بابایی که زحمت کشیدن و اومدن. و تل خوشگل رو برای تو درست کردن. الهه جون مربی این سال در نمایشگاه پایانی کاردستی هاتون...
نویسنده :
افسانه و محمدرضا
1:19
تابستان 95
سلام عروسک زیبای مادر... دخترک ناز من این روزها حسابی خانم و بزرگ شده، جوری که خیلی وقتا من باورم نمیشه این همون جوجه ریزه ی من بوده. یه دختر ناز و فرشته. البته سن سه تا چهار سالگی خودش یه سری مشکلات و چالش های جدید داره. چون ما بچه ای داریم که یه دفه از حالت وابستگی کامل به پدر و مادر، داره تبدیل میشه به یک فرد مستقل و صاحب نظر. مسلما در این مسیر، سختی ها و مشکلات زیادی وجود داره همچنین یه عالمه آموزش و فوت و فن هایی که باید درست تعلیم داده بشن. خلاصه هم تو هم من و بابایی یه عالمه زد و خورد داریم با خودمون. اینکه اینجا چی بگیم؟ چی نگیم؟ صلا توجه کنیم؟ اهمیت ندیم؟ جدی بگیریم؟ تند برخورد کنیم؟ نرم رفتار کنیم؟....خل...
نویسنده :
افسانه و محمدرضا
10:04
عکس های مهدکودک
یه سری از عکس های مهدکودک که خانم مربی ت داده ...
نویسنده :
افسانه و محمدرضا
11:40
بهار 95
بخشی از مکالمات این روزهای ما با هم: - آوینا: مامان تو رو خدا بیام یه کم "چیش چیش" با هم بازی کنیم... من: خب بیا شروع کنیم...بگو آوینا: من به لیوان میگم: پیوان -> وای چه پیوان خوشکلی من: من به شب میگم تب -> الان تب شده آوینا: من به خرگوش صورتی میگم: پرگوش پورتی -> این پرگوش پورتی خوردمه من: ... خلاصه این بازی تغییر در کلمات و جمله ساختن با اونا تا ساعت ها ادامه خواهد داشت و دخترک یک دل سیر می خندد و از این بازی اختراعی خودش حسابی لذت می برد. ----------------------------------------------------------- - من : چایی درست کنم یا میوه بیارم؟؟؟ محمدرضا: من چای. آوینا: ولی من کاپوچایی می خورم (من...
نویسنده :
افسانه و محمدرضا
11:23
خداحافظ مادر جون
20 بهمن 94 مادر جون از کنار ما رفت. رفت و ما رو با غم نبودنش و یک دنیا خاطره تنها گذاشت. غم از دست دادن یک عزیز رو نمیشه نوشت... نمی دونم خاطرات زیبایی که تو در کنار مادرجون داشتی، یادت می مونه یا نه. سن 2 سال و 8 ماهگی برای ثبت خاطره بلند مدت خیلی کمه. ولی خیلی دوست دارم این خاطرات زیبا برات بمونه، چون تو ارتباط خیلی خوبی با مادرجون داشتی و همین طور مادرجون با تو. مادرجون برای تو خیلی زحمت کشیدند. 9 ماه کامل در کنار همدیگه بودید. از وقتی که 4 ماهه بودی تا 1 سالگیت. همین طور وقتی که ما کارداشتیم، مادرجون همیشه یه خوبی از تو مراقبت می کردند. و جالب اینجاست که تو همیشه از در کنار مادرجون بودن راضی و خوش...
نویسنده :
افسانه و محمدرضا
13:24