آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

تابستان 95

1395/6/27 10:04
635 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک زیبای مادر...

دخترک ناز من این روزها حسابی خانم و بزرگ شده، جوری که خیلی وقتا من باورم نمیشه این همون جوجه ریزه ی من بوده. یه دختر ناز و فرشته.

البته سن سه تا چهار سالگی خودش یه سری مشکلات و چالش های جدید داره. چون ما بچه ای داریم که یه دفه از حالت وابستگی کامل به پدر و مادر، داره تبدیل میشه به یک فرد مستقل و صاحب نظر. مسلما در این مسیر، سختی ها و مشکلات زیادی وجود داره همچنین یه عالمه آموزش و فوت و فن هایی که باید درست تعلیم داده بشن.

خلاصه هم تو هم من و بابایی یه عالمه زد و خورد داریم با خودمون. اینکه اینجا چی بگیم؟ چی نگیم؟ صلا توجه کنیم؟  اهمیت ندیم؟  جدی بگیریم؟ تند برخورد کنیم؟ نرم رفتار کنیم؟....خلاصه یه عالمه سوال های این تیپی که از صبح تا شب صدبار از خودمونیم می پرسیم.

از طرف دیگه این سن، سن بسیار حساسی هست. سنی که باید آموزش های لازم داده بشه و آماده بشی برای ورود به دنیایی سخت و جدی.

تابستان حدودا سه هفته ای مهدکودک رفتی، بیشتر با همدیگه بودیم و من از دنیای پاک و شیرین تو لذت می بردم. این روزها بیشتر همبازی می خوای، به بهانه های مختلف دوست داری ما بیایم به اتاقت و بشینیم و با هم بازی کنیم. خیلی دوست داشتم می تونستم برات یه همبازی فراهم کنم چشمک، ولی متاسفانه فعلا شرایطش نیست.

طبق معمول حدودا یک ماه رو شیراز بودیم و حسابی گشتیم و لذت بردیم. البته امسال متفاوت بود، چون بیشتر درگیر کارها و مراسم عروسی دایی بودیم و هستیم همچنان.

 

خب بریم سراغ عکسهای زیبات:

 

یکی از بهترین راهکارها برای مشغول کردنت، این تیپ کارهاست. نخود لوبیا بریزی توی شیشه، نمکدون نمک کنی و ...

 

همچنان عاشق رنگ و رنگ بازی هستی...

 

 

فدای نماز خوندنت فرشته ی ناز من. البته این روزها، سوالات خدایابی و خداشناسی ت هم شروع شده. اینکه خدا کجاست؟ جه جوری صدای مارو میشنوه؟ مارو می ببینه؟ چشم داره؟ پس چرا وقتی ما باهاش حرف می زنیم، با ما حرف نمی زنه؟

 

عروسکم در حال راز و نیازززز...

همیشه تا اسم دعا میاد، یاد مادرجون میوفتی. به بابایی میگی:"دعا کن مادر جون زودتر خوب بشه، بیاد خونه ما بریم پیشش، بابایی میگه: مادرجون که رفته. تو: آره دیگه رفته بیمارستان برمیگرده. من براش دعا می کنم زودتر خوب بشه. من و بابایی: هی ی ی."

توی مسجد به مامانم میگه: بیا برای خوب شدن مادرجونم دعا کنیم. حالش بده توی بیمارستانه. میگن سکته مغزی کرده بیا دعا کنیم زودتر خوب بشه. من وقتی بعدا شنیدمتعجبغمگین من مطمئنم تمام این دعاهای تو به آسمونها میرسه.

 

 

قربونت برم نفسم م م م .

 

 

خرگوش خانم خوشتیپ کردن با هزاران قر و اطوار، اینقدر بلا سر این خرگوش دایی میاد.

 

عروسک های زیبای امّا، که آوینا عاشقشون هست.

ماهی گلی و ماجان

نمونه عروسک های خوشکل و بامزه ی امّا رو می تونید از طریق راه های زیر ببینید و سفارش بدین:

 http://www.instagram.com/ommadolls/

www.facebook.com/ommadolls/

telegram.me/ommadolls

 

 

 

آوینا و نگارجون، یکی از دوستای جدیدش که خیلی هم دوستش داره.

 

 

بله دیگه چمدون ها رو بستیم و رفتیم فرودگاه به سمت شیراززززز

 

اینجا هم رسیدیم فرودگاه شیراز و بسیار خوشحال از اینکه دخترک با وجود استرس و ترس زیادی که داشت، خدارد شکر بالا نیاورد. البته ناگفته نماند خودت تشخیص می دی که وقتی حالت تهوع داری، نباید چیزی بخوری.

 

هدایای روز دختر که مامان جون به مناسبت روز دختر تدارک دیدن. روز تولد حضرت معصومه، جشن روز دختر داشتیم و به همه ی دخترهای فامیل و البته عروس جان جانان که امسال به ما پیوسته، هدیه دادیم.

 

 

در ادامه روز دختر با سارا و الینای ناز.

 

 

حوصله ت سررفته و از سر ناچاری روزنامه آوردیم و داریم قفسه های فروشگاه رو می کشیم. خیلی هم برات جالب و لذت بخشه.

 

 

چرخ خیاطی قدیمی مامان جون. اینو سال 53 از سنندج حریدن.

 

 

داری کمک مامانت سالاد درست می کنی، تازه خیلی هم بهداشتیه، اصلا هم بینش آب هویج رنده شده رد نمی خوری. بهت می گم نباید دهن بزنی،وقتی داری برای دیگران چیزی درست می کنی. میگی من فقط آب هویج رو میخورم :-))))

 

دیدار با دوستان قدیمی دانشگاه در پارک فروزان شیراز.

ایشون نیما، مرغ مینا هستن. همدم یکی از دوست جانها.

 

 

 

تمام مدت توی باغ دنبال این سگ ها بودی. منم که شدیدا می ترسم و اصلا باهات نمیومدم. خلاصه فقط باباجون پایه ی تو بود. یه جا هم سگ ها داشتن به من نزدیک می شدن که نزدیک بود از ترس جیغ بزنم، تو دویدی به سمتم و منو بغل کردی و میگی: مامان عزیزززم، سگ اهلیه ترس نداره.

 

 

یکی از مراسم های زندایی جان و دوستانی که باهم سرگرم بودید....- ارغوان- صبا- آوینا

 

کبوترخانه ی حرم شاهچراغ، که امیرگل بهمون معرفی کرد و حسابی حظ کردیم.

 

 

 

 

عروسی یکی از فامیل ها با ستایش جون.

 

 

از استخر برگشتن، تمیز و مرتب. استخر حجاب، استخر بچگی های مامانی که وقتی 5 سالم بود اینجا می رفتم آموزش شنا.

 

 

خودشون مدل موهاشون رو درست کردن. عروسکه دیگه.

 

کتاب تمرین دخترک که خیلی براش هیجان داره.

 

نفس مامانی.

 

 

عشقه مرغ و خروس و جوجه. بدون ذره ای ترس. خونه عمه پروانه، عمه مامانی.

 

 

بله دیگه، گفتم اینو هم بذارم یه کم بخندیم. راه های رسیدن به آشپزخونه خونه مامان جون.

 

از بین 90 عدد لاک (خونه عمه پروانه)، اینا رو انتخاب کردی.

 

 

آوینا و فاطمه ی گل. دوتا خرگوشک ناز و ملوس.

 

کتاب کاردستی و تمرین با کمک ساینای مهربون. مدتی که شیراز بودیم شدیدا به ساینا وابسته شده بودی.

 

 

باغ خانواده زرگری شیراز- دورهمی خاله ها و دخترخاله ها

 

 

خب دیگه تعطیلات هم یه روزی تموم میشه و باید برگشت سر کار و زندگی. فرودگاه شیراز، در انتظار پرواز همیشه با تاخیر.

 

 

زمین های زیبای شمال.

 

 

بازم برگشتیم به این روزهای کار و رفت و آمد و رادیو پیام و شیشه شیر و مسیرهای همیشگی.

 

عروسک از حموم اومده و در حال دیدن کارتون.

 

 

ارتفاعات سرد و زیبای جواهرده. باید می رفتیم از سر چشمه آب میاوردیم.

 

 

پویایی و فعالیت در حال دیدن کارتون مورد علاقه ات، دورا.

 

 

دورهمی با دوستان در خانه به مناسبت تولدهای همین جوری.

 

یکی از آرزوهای این روزهای دخترک اینه...تولد اسب آبی.

دخترک به بابایی میگه: برام تولد بگیر. توی خونه. کیکم شکل اسب آبی رنگ باشه. همه هم بیان خونمون. درسا. مادر جون. عمه سارا و ....راستی مامان تا اونوقت مادر جون حالش خوب میشه. آره؟ من میدونم برای تولد اسب آبی من حتما میاد. مثه اون دفعه که تولد گرفتیم مادر جونم اومدا. یادتونه؟؟؟

 

 

مراسم افطاری خونه خاله ی بابایی با درسای ناز و خوشکل.

 

 

یک روز کاری در محل کار مامانی.

 

 

ساحل زیبای رامسر.

 

 

درخت سیب خونه پدرجون. با سیب های ترش و خوشمزه.

 

 

خب دیگه بریم سراغ مهرماه، ماه درس و کار و مهدکودک.

خدایا کمک ک ک ک .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)