آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در هفت ماهگی

سلام دخترک شیرین و شیطونم این ماهی که گذشت من و تو بیشتر شیراز بودیم، تعطیلات بین ترم مامانی بود. ما هم ترجیح دادیم طیق معمول بریم شیراز. البته این سری با دفعات قبل خیلی فرق داشت، چون تحمل دوری تو برای بابایی خیلی سخت بود (البته سختی دوری از مامانی که سر جای خودشه ).برای مامان که همیشه دوری از بابایی سخته. البته نبودن ما به نفع بابایی بود تا یه سرو سامانی به پایان نامه اش بده و تمومش کنه. خلاصه در هر صورت به ما خیلی خوش گذشت. مامان جون و باباجون و بقیه که حسابی دلشون برای تو تنگ شده بود. البته تو هم اونجا حسابی شیرین کاری می کردی و خودتو بیشتر براشون لوس می کردی.     ساینا و روژینا و امیر رو که می دیدی حس...
7 بهمن 1392

آوینا در شش ماهگی

سلام عروسک مامانی. آذر ماه، ماه شیرین کاری ها و شیطنت های تو بود. از این ماه، دخترکم سوپ می خوره. البته نان هم چون خیلی دوست داری، از این ماه بهت دادیم. غذا خوردن بچه ها خیلی شیرین و بامزه است، و از اون شیرین تر و لذت بخش تر، پختن غذا برای اونهاست مخصوصا برای یک مادر.       البته آوینای ما اداواطوارهایی هم در خوردن غذاهاش داره: - فرنی رو فقط با آرد برنج  خانگی(با برنج خوب و خوش عطر) می خوره. چندبار که سرکار بودم و وقت نداشتم آرد برنج درست کنم. چند مدل آرد برنج بازاری رو بهت دادیم ولی تو اصلا نخوردی. خیلی زرنگی، خیلی. یعنی حاضر بودی گرسنه بمونی ولی اون فرنی رو نخوری. چون دو هفته اولی که بهت فرنی داد...
4 دی 1392

آوینا در پنج ماهگی

سلام عشق کوچولوی من... توی این ماه (آبان ماه)، تو حسابی شیرین، شیطون و پردردسر شدی. از اول این ماه همش مریضی. تقریبا هفته ای یک یا دو بار دکتر بودیم.خیلی اذیت شدی و شدیم.   مریضی ات با سرفه های خشک شروع شد، بعد تبدیل به سرماخوردگی شد. و برای اولین بار آنتی بیوتیک خوردی. چندروز بعدش شبها توی خواب جیغ می زدی و بیدار می شدی. دیگه به راحتی نمی خوابیدی. من که خیلی استرس داشتم، روزها هر چی به غروب نزدیک تر می شد، ترس منم بیشتر می شد. از اینکه باز شب بشه وگریه ها و جیغ های تو شروع بشن.   تا اینکه یک روز صبح (در 28 آبان-5ماه و 23روزگی) که اومدم بهت فرنی بدم، یه جوانه ی ریز سفید روی لثه ات دیدم. آخی ... یه عالمه بوست کردم. ...
13 آذر 1392

آوینا در چهار ماهگی

سلام دخترک عزیزم...بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدم چندخطی برات بنویسم و شاید هم بهتره بگم چند خطی برای دل خوردم بنویسم.   این یک ماهی که گذشت پر از چالش و استرس برای مامانی ات بود. اتفاق های تلخ و شیرین زیادی داشتیم. خیلی دوست داشتم همه رو ریزریز برات بنویسم ولی متاسفانه فرصت نمی کنم.   شروع ماه مهر بود و شروع دانشگاه ها و سر کار رفتن مامانی و بزرگترین مشکل این بود که دخترک قراره کجا باشه و کی ازش نگهداری کنه. بعد از کلی چالش تصمیم گرفتیم که تو رو بذاریم مهدکودک. تقریبا به تمام مهدها سر زدم و اتاق شیرخواره شون رو دیدم. اون روزی که تو قرار بود بری مهد، شنبه 2شهریور بود. من از سه شب قبلش تب کردم، مثله دیوانه ها شده بودم. ...
7 آبان 1392

آوینا در سه ماهگی

الهی مامان قربونت بره که روز به روز داری شیطون تر می شی. این روزها اینقدر پرخاطره هستن که من واقعا فرصت نمی کنم همشون رو بنویسم، مخصوصا که با اومدن شما دیگه من و بابایی اصلا وقت خالی نداریم. تو اونقدر  شیرینی که تمام زندگی ما رو با شیرین کاری هات پر کردی. از این هفته خودت بدون کمک، غلت می زنی و وقتی به شکم قرار می گیری، خیلی ذوق می کنی و از این پیروزیت می خندی. البته من و بابا بیشتر از تو ذوق می کنیم.   یاد گرفتی دستتو میکنی تو دهنت و صدا در میاری.قربون این صداهای شیرینت برم. کافیه من یه لحظه کنارت نباشم، اونقدر غر می زنی که یعنی زودتر بیا. اگر یه کم بهت توجه نکنم، سرفه می کنی...الکی...من می دوم و میام و می بینم دا...
28 شهريور 1392

آوینا در دو ماهگی

سلام عروسک مامانی...الان تقریبا 80 روزی میشه که داریم با هم زندگی می کنیم. تو بی نهایت شیرین و دوست داشتنی شدی و من روز به روز عاشق تر از دیروز. الان حسابی دنیای اطرافت رو درک می کنی و سعی می کنی باهاشون ارتباط برقرار کنی. با هزار زحمت "آغون"  و "بوبو" را می گی. البته برای تلفظ ب، بابایی ساعت ها باهات کار کرده. دل دردهات و کولیکت تقریبا از دوماه و ده روزگیت یه کم بهتر شد و منم داروهات رو کمتر کردم. اینم چند تا عکس از اولین آتلیه دخترم در بیست روزگی:   توی این عکس ها خیلی همکاری کردی. من و بابایی اصلا انتظار نداشتیم که اینجوری ژست بگیری. اینم یه سری عکس از 1 ماهگی دخترم، که شیراز بودیم. اینجا هم 47 روزه ...
23 مرداد 1392

آوینا در یک ماهگی

الهی قربون دخترکم برم که الان 28 روز داره در این 28 روز یه عالمه اتفاق های تلخ و شیرین با این موجود دوست داشتنی داشتیم اتفاق های جدید که نه من و نه بابایی هیچ تجربه ای در اونها نداشتیم از تولد تا 20 روزگی خاله الهام و مامان جون پیشمون بودن، و تقریبا تمام کارهای مارو انجام می دادن، سخت ترین قسمت ماجرا از 25 خرداد شروع شد که مامان و آوینا با همدیگه تنها شدند،هر چی مامان جون اصرار کرد که بیاین با هم بریم شیراز، من و بابا قبول نکردیم و گفتیم ما می خوایم با دخترمون تنها باشیم و با هم کنار بیایم... متاسفانه از 15 روز گی دل درد های دخترم شروع شد، دل درد هایی که بعضی روزها ساعت ها اذیتش می کرد.توی این هفته 3 بار دکتر رفتیم، چند تا د...
2 تير 1392

اتاق دخترم

  اینم از استیکرهای اتاقت که بابایی اونا رو با دقت تمام نصب کرد. این استیکرها رو خاله الهام برات خریده اینم جند تا عکس از وسایل دخترم: تاریخ خرید: بهمن 91 . وقتی که مامانی رفته بود شیراز. واقعا دست مامان جون درد نکنه که زحمت خرید این هارو کشیده...البته همین طور خاله الهام که برات کلی چیزهای بامزه گرفته...  البته بقیه وسایلت هم توی راهه و انشالا فردا با خاله الهام از شیراز می رسه تشک بازی. که من خیلی دوستش دارم این سرویس طرف هم هدیه خاله الهامه   اینم لباس های بیمارستانت همراه با پتو ، که مامان جون سال 90 برات از مکه آورده...   ...
30 ارديبهشت 1392

روز مــــــــــــــــادر

  این روزهایم حال و هوای دیگری دارد دوست دارمشان این صفحه رو روز مادر ساختم.روز مادر امسال حال و هوای عجیبی دارم، پر از شور و هیجان، ترس و دلهره و ... هر چی به دیدن تو نزدیک تر می شم، احساس می کنم همه چیز داره جدید و جدیدتر میشه. حس می کنم دارم میرم تو دل یه دریای بزرگ و پرتلاطم...ولی این احساس رو دوست دارم. دخترک عزیزم دارم برای دیدن، بوئیدن و لمس کردن تو لحظه شماری می کنم. الان 250 روزه که داریم با هم زندگی می کنیم. تقریبا 20 روز از این 9 ماه سختی و انتظار باقی مونده. خدایا کمکمون کن...همچنان خیلی بهت نیازمندیم. ...
11 ارديبهشت 1392