آوینا در یک ماهگی
الهی قربون دخترکم برم که الان 28 روز داره
در این 28 روز یه عالمه اتفاق های تلخ و شیرین با این موجود دوست داشتنی داشتیم
اتفاق های جدید که نه من و نه بابایی هیچ تجربه ای در اونها نداشتیم
از تولد تا 20 روزگی خاله الهام و مامان جون پیشمون بودن، و تقریبا تمام کارهای مارو انجام می دادن، سخت ترین قسمت ماجرا از 25 خرداد شروع شد که مامان و آوینا با همدیگه تنها شدند،هر چی مامان جون اصرار کرد که بیاین با هم بریم شیراز، من و بابا قبول نکردیم و گفتیم ما می خوایم با دخترمون تنها باشیم و با هم کنار بیایم...
متاسفانه از 15 روز گی دل درد های دخترم شروع شد، دل درد هایی که بعضی روزها ساعت ها اذیتش می کرد.توی این هفته 3 بار دکتر رفتیم، چند تا دارو (قطره سوپرمینت و شربت کولیکز) داد، ولی گفت، کولیک معده و روده هست، بین 40 روز تا 4 ماه کاملا طبیعیه و باید تحمل کنید.
اوایل فقط یکی دو ساعت شبها دل درد داشت، ولی روز به روز بیشتر می شد. هر وقت دل دردهاش شروع می شد بین 6 تا 7 ساعت ادامه داشت و نمی ذاشت دخترم بخوابه. فقط و فقط گریه می کرد، گریه های وحشتناک جوری که بینش دیگه نفس کم می آورد و واقعا ما رو می ترسوند.
وای که این یک هفته (بین 24 خرداد تا 31 خرداد) اون قدر به من و بابایی سخت گذشت، که هر دو هلاک شدیم. بیچاره بابایی که از 7 صبح تا 7 شب سر کار بود و خونه هم که می اومد تا 4 و 5 صبح بیدار بود و در حال بغل کردن و راه بردن آوینا. منم که هنوز یک ماه از زایمانم نگذشته به وزن قبل از حاملگیم رسیدم.
در نهایت فرار رو به قرار ترجیح دادیم و تصمیم گرفتیم که من و آوینا بریم شیراز، تا هر دومون یه کم جون بگیریم و برگردیم.
اینم از اولین بلیت زندگی خانم کوچولوی ما...
و اینم آوینا دقایقی قبل از اولین سفرش در آغوش بابایی...الهی قربون این خواب فرشته ایت برم من.