آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در چهار ماهگی

1392/8/7 1:21
330 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترک عزیزم...بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدم چندخطی برات بنویسم و شاید هم بهتره بگم چند خطی برای دل خوردم بنویسم.

 

این یک ماهی که گذشت پر از چالش و استرس برای مامانی ات بود. اتفاق های تلخ و شیرین زیادی داشتیم. خیلی دوست داشتم همه رو ریزریز برات بنویسم ولی متاسفانه فرصت نمی کنم.

 

شروع ماه مهر بود و شروع دانشگاه ها و سر کار رفتن مامانی و بزرگترین مشکل این بود که دخترک قراره کجا باشه و کی ازش نگهداری کنه. بعد از کلی چالش تصمیم گرفتیم که تو رو بذاریم مهدکودک. تقریبا به تمام مهدها سر زدم و اتاق شیرخواره شون رو دیدم. اون روزی که تو قرار بود بری مهد، شنبه 2شهریور بود. من از سه شب قبلش تب کردم، مثله دیوانه ها شده بودم. انگار قرار بود شنبه قتل انجام بدم، احساس گناه وحشتناکی کل وجودم رو احاطه کرده بود.

شنبه صبح تو رو آماده کردم و بردم مهد، اونجا نشستم و بهت شیر دادم. انگار به زمین چسبیده بودم. نمی تونستم بلند شم. ساعت 9 دانشگاه جلسه مدیرگروه ها بود و حتما باید حاضر می شدم. اصلا نمی دونم چه جوری مسافت نیم ساعته تا دانشگاه رو توی جاده رانندگی کردم و رسیدم.

متعلق به خودم نبودم. ذهنم پیش تو جا مانده بود. نیم ساعتی یک بار به مهد زنگ می زدم. تا اینکه ساعت 1 اومدم و تو رو از مهد آوردم خونه. البته می گفتن تو خیلی بچه ی خوبی بودی .ولی اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود که مطمئنم هیچ وقت یادم نمی ره.

بابایی که این حال و روز منو دید، بعد از کلی چالش بر خلاف میل باطنی ش راضی شد که برات پرستار یگیریم. خیلی گشتیم ولی متاسفانه فرد مورد نظر ما پیدا نشد.

تا اینکه بالاخره مادربزرگت،خدا خیرش بده پیشنهاد داد که از تو مراقبت می کنه و خیال ما رو راحت کرد.

 

الان سه روز اول هفته رو از صبح تا عصر، مهمون اونا هستی. اونجا که هستی خیالم راحته. چون می دونم جات امنه ، دوستت دارن و خوب بهت می رسن.(البته عصرهای پنج شنبه هم مهمون بابایی)

 

این روزها بزرگترین دغدغه ی مامانی شده شمردن سی سی شیر و دوشیدن شیر برای تو. اوایل هر دوساعتی یک بار با 30-40 سی سی سیر می شدی ولی الان حداقل با 90 سی سی(البته اگه بیشتر هم باشه استقبال می کنی). خلاصه اینکه دارم سعی می کنم به هر قیمتی شده اصلا بهت شیر خشک ندم. و احساس گناه کنار تو نبودن رو با دادن شیر خشک ، برای خودم بیشتر نکنم.

هر روز سه تا شیشه شیر برات می ذارم و معمولا یک شیشه زاپاس هم توی فریزر داری.

 

توی این ماه یک بار مریض شدی و مدفوعت خیلی عجیب غریب شده بود. ماهم خیلی ترسیدیم. دکتر برات آزمایش نوشت (اولین آزمایشگاه عمرت در 4ماه+11روزگی) ولی خداروشکر چیزی نبود و زود خوب شدی.

البته این ماه مامانی همش مریض بود و دندون درد داشت. دوبار مجبور به عصب کشی و جراحی ریشه شدم. و هر قرصی که می خوردم تورو بهم می ریخت و بدآروم می شدی.

 

از همه ی اینها بگذریم، این روزها خیلی شیطون شدی:

دیگه کامل غلت می زنی/ دوست داری با کمک ما بشینی/ اشیا رو دو دستی می گیری / به اجزای صورت طرف مقابلت خیلی توجه می کنی و چنگ می زنی که اونارو بگیری/ اسباب بازی های خودتو کامل میشناسی و با دیدن اونا خیلی ذوق می کنی...

 

اینم آوینا در حال غلت زدن با خرسی محبوبش

 

 

این روزا گیر دادی به دم این گاو بیچاره و تا کنده نشه راحت نمیشی

 

 

راستی اینم عکس منه وقتی برای اولین بار مامانم منو  تنهایی (بدون کمک بابایی) حمام کرد.

 

 

خب بسه دیگه ، خوابم میاد......تا بعد.

 

 

پسندها (1)

نظرات (6)

حورا
7 آبان 92 11:49
سلام عزیزم اینا رو که خوندم اشکم در اومد . حستو کاملا می فهمم . خیلی سخته ولی هیچ وقت نگران نباش خدا همیشه خیلی به فکر مونه و هیچ وقت تنهامون نمی ذاره.
عزیزم چقدر ناز شده . فدای شیطونیاش
چقدر دلم براش تنگ شده .


سلام عزیزم. منم وقتی می نوشتم اشکام می ریخت. آره واقعا. فقط یه مادر می تونه این احساسات رو درک کنه.
ممنون از همدلی و دلگرمی ت.
به امید دیدار هر چه زودتر. هلیاجون رو ببوس.
بهار
8 آبان 92 0:16
قالب وبلاگ سفارشی برای کوچولوی نازتون. http://ghalebe-weblog.blogfa.com
سارا
15 آبان 92 22:10
جیگرررررررررر
گوگولی من


:-*
مریم
30 آبان 92 15:05
می تونم تصور کنم وقتی اون خرسو چنگ می زنه چجوری داره جیغ می کشه
مامان جون
12 آذر 92 13:58
الهی مامان جون به قربونت بره، خدارا شکر که اوینا جونم دار ه چهاردست و پا میره...چقدر خدارا شکر کردم که فیلم شو دیدم قربونش برم عزیزم خدا نگه دارش باشه اینشا ا ا که بیاد هر چی زودتر ببینمش
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای شما...مشتاق دیدار.بوس
نفیس
27 آذر 92 1:24