آوینا در سه ماهگی
الهی مامان قربونت بره که روز به روز داری شیطون تر می شی. این روزها اینقدر پرخاطره هستن که من واقعا فرصت نمی کنم همشون رو بنویسم، مخصوصا که با اومدن شما دیگه من و بابایی اصلا وقت خالی نداریم. تو اونقدر شیرینی که تمام زندگی ما رو با شیرین کاری هات پر کردی.
از این هفته خودت بدون کمک، غلت می زنی و وقتی به شکم قرار می گیری، خیلی ذوق می کنی و از این پیروزیت می خندی. البته من و بابا بیشتر از تو ذوق می کنیم.
یاد گرفتی دستتو میکنی تو دهنت و صدا در میاری.قربون این صداهای شیرینت برم. کافیه من یه لحظه کنارت نباشم، اونقدر غر می زنی که یعنی زودتر بیا. اگر یه کم بهت توجه نکنم، سرفه می کنی...الکی...من می دوم و میام و می بینم داری می خندی........ای بلای من.
می خورمت ا شیرین من ............
خوابیدنت که خیلی بامزه و منحصر به فرده...یه دستماله شیری داری (که باهاش دهانتو پاک می کنیم) و یه ملافه. البته با پستونکت. اگه این سه تا نباشن، اصلا نمی تونی بخوابی. باید اونقدر این ملافه و دستمالت رو به سر وصورتت بمالی تا خوابت ببره. با یه دستت هم محکم روی پستونکت رو میگیری تا نیفته.
خلاصه بگم: خواب= دستمال شیریت + ملافه ات + پستونک
این روزها بزرگ تر شدی و شبها خیلی بیشتر شیر می خوری. من که کلا ضعف دارم.
شب ها کلافه می شی و به سختی می خوابی.دیگه عادت کردی، باید بابایی تو رو بغل کنه و راه ببره. بیچاره بابایی. تو هم خودتو ول می کنی تو بغل بابایی و سرتو می چسبونی بهش.اونقدر جوجه و مظلوم می کنی خودتو که آدم دلش برات می سوزه. منم همش دارم غر می زنم که تو رو راه نبره و به این روش خوابیدن عادت نکنی... بابایی هم از اون جایی که خیلی تو رو دوست داره و عاشق این مدل خوابیدن تو هست، هر شب یه بهانه میاره، مثلا: فقط امشب، چون دلش درد می کنه...چون بی قراره...چون خیلی وقته نخوابیده...
خلاصه من که می دونم، مگه میشه دختر باشی و نتونسته باشی دل بابا رو بدست بیاری. بعله.
وقت های دیگه بچه ی خوبی هستی (البته اگه دل درد نداشته باشی) روی پا می خوابی ...خدا خیرش بده، خاله الهام. که توی سفری که به شیراز رفتیم، تو رو عادت داد به روی پا خوابیدن. وگرنه قبلش فقط توی بغل و با راه رفتن می خوابیدی.
اینم منم دارم میرم مهمونی:
الهی من قربون این نگاه مظلومت برم نفسم....
این روزها بیشتر دوست داری بشینی، دیگه از خوابیدن زود خسته می شی. عاشق اینی که با کمک ما بشینی و با فضولی تمام به دنیای اطرافت بنگری و به قول بابایی بداری رای چند ماه آیندت برنامه ریزی می کنی که چه جوری به حساب همشون برسم.
ببینید، من می تونم بشینم. آخ جون ن ن دیگه بزرگ شدم ...