آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در نه و ده ماهگی

1393/1/24 3:40
436 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک مامانی... بعد از یک غیبت طولانی بالاخره برگشتم. می دونم، ببخشید، بهت قول داده بودم که با وجود تمام مشغله های زندگی، حتما ماهی یه بار آپ کنم. دیگه تکرار نمیشه، بازم قول میدم.

این دوماهی که گذشت، خاطرات بسیار زیبایی در دفتر زندگی ما ثبت کردی.

زیباترینش این بود که اولین تحویل سال رو در کنار تو تجربه کردیم.

 

این روزها اینقدر داره زود می گذره، که بعضی وقتا دوست دارم کمی از حال وهوای این روزهای تورو توی یک صندوقچه بذارم و هر وقت دلم برای این روزها تنگ شد، برم سراغش... می دونم یه روز دلم واسه تموم این روزها تنگ میشه.

 

الان تو حسابی بلا و هوشیار شدی. خیلی حواست به دنیای اطرافت هست و کوچکترین حرکتی رو دوست داری یاد بگیری و تکرار کنی.

 

از شیرین کاری های این روزهات:

- الان از اجزای صورت، زبان و چشم رو بلدی. وقتی بهت میگیم: "کو زبانت؟؟؟" سریع زبونت رو نشون میدی.

-  بوس کردنت هم خیلی بامزه و منحصر به فرده. راستی بای بای هم تازه یاد گرفتی.

- الو کردن رو تقریبا بلدی. گوشی رو برمیداری و میگی: " اَ... "

- دستت رو به یک تکیه گاه می گیری، بلند میشی و با کمک اون راه میری.

- از روروئک متنفری. در کل از نوزادی از هر چیزی که تورو محصور می کرد، خوشت نمی اومد.

- جدیدا خیلی بدغذا شدی. اگه ذره ای گوشت بیاد زیر دندونت، سریع درش میاری و دیگه اصلا به هیچ قیمتی اون غذا رو نمی خوری.

- یه روز کنار سفره خودمون برات یه سفره دیگه پهن کردیم و تو رو با ظرف غذات گذاشتیم روی اون سفره، تا راحت باشی و هر کاری می خوای انجام بدی...تو هم چند دقیقه به اطرافت نگاه کردی. بعد رفتی دقیقا کنار سفره نشستی، ظرف غذات رو کشیدی جلوی خودت و شروع کردی به غذا خوردن.خنده. یعنی من و بابایی مرده بودیم از خنده. با زبان بی زبانی بهمون گفتی که :"بعله، آدم باید کنار سفره بشینه نه روی سفره"...الهی من قربون این ادا و اطوارات برم عروسکم...قلب

- ایام عید، تقریبا من سه هفته تعطیل بودم و بابایی هم یک هفته مرخصی داشت. یک روز قبل از عید رفتیم شیراز و تحویل سال شیراز بودیم.کلا هفته اول کامل به بابایی چسبیده بودی و از بغلش پایین نمی اومدیچشمک. صبح ها کله صبح بیدار می شدی و وقتی ما رو می دیدی، دیگه نمی خوابیدی. ..البته 16 فروردین وقتی من گذاشتمت پیش مادر جون و رفتم سرکار، تو خیلی اذیت کردی. بنده خدا مادرجون رو حسابی کلافه کردی. منم ظهر برگشتم. البته این هفته اول خیلی اذیت شدی. البته من خیلی بیشتر. و صد البته بیشتر از همه ی ما، مادر جون. بنده خدا با وجود کسالتی که دارن، بعد از عید باز هم مسئولیت نگهداری از تو رو پذیرفتند. واقعا خدا خیرشون بده و فرصت جبران این لطف رو به ما.

- از وقتی که بابایی میاد خونه، دیگه منو ول می کنی و میری سراغ بابای بیچاره...تا آخر شب که یکی تون بیهوش بشین یک سره دارید با هم کل کل می کنید. یا صدای غرغر و اعتراض تو میاد یا بابات. خلاصه حسابی با بابایی رقابت داری، یعنی بابا به هر چیزی که دست بزنه، واسه تو طلا میشه... مثله بچه های پشت سر همقهقهه

 

اینم چند تا عکس از حال و هوای روزهای خوبی که گذشت...

 

سفر ما به شیراز به این صورت استارت خورد. به طور کلی آوینا در تمام طول سفر به همین شکل به ما کمک می کرد.نیشخند

 

 

مامان لباسها رو بده، من اینجا هستم برات مرتب می کنم.

 

 

اینم بین راه شیرازه. که تو پس از تلاش های فراوان خوابیدی.

 


 صندلی عقب به طور کامل در اختیار تو بود. من بیچاره اون عقب با تو له شدم. کل فضا رو اشغال کرده بودی. تازه لگد هم می زدی.

 

 

اینجا هم 5 کیلومتری شیرازه (به نظر مامانم، زیباترین تابلوی جهان). یعنی من و بابایی حسابی داغون بودیم. من که دیگه قشنگ رنده شده بودم از دست تو. یعنی هر چیزی که تو در این 20 ساعت خوردی یک اثری ازش روی لباس های من بودآخ

 

 

متاسفانه هیچ عکس تکی از تو در کنار سفره هفت سین ندارم. چون تو اونقدر کنجکاو و شیطون شدی که یک لحظه نمی شد تو رو با هفت سین تنها گذاشت.

 

البته تو موقع تحویل سال در این حالت بودی.

 

 

الهی من قربونت برم... یکی از سرگرمی های تو در دید و بازدیدهای عید این بود که، هر کیف جدیدی می دیدی به سمتش می رفتی و شروع می کردی به باز کردن زیپ هاش و بررسی اشیای موجود در آن. فکر کن...طرف میاد مهمونی، تو می خواستی کیفشو بررسی کنی!!! منم همیشه اون کیف رو ازت می گرفتم و سریع کیف خودمو بهت می دادم. البته خیلی وقتا اگه مهمون فامیل نزدیک تر بود و کمتر باهاش رودرواسی داشتیم، زور تو می چربید و تو پیروز می شدی و کیفشو می گرفتی.

مامان کیف تو و چیزای داخلش دیگه برام تکراری شده، اجازه بده برم سراغ کیف مهمونا...

 

 

 

راستی امسال ما پیروز شدیم و نگذاشتیم تو از شیرینی ها و شکلات های عید چیزی بخوری. هر جا عید دیدنی می رفتیم، تو فقط سیب می خوردی.

 

 

اینم منم در روز 1 فروردین در حال خوردن صبحانه لبنانی که همگی مهمون خاله الهام بودیم.


اینجا هم 4 فروردین در هایپر استار شیرازه، و امیر و ساینا در حال بازی با من.

 

 

اینم من و کیا رضا (پسر دختر دایی بابام) در روز سیزده بدر...کیا رضا خیلی بامزه و آرومه و  10 ماه از تو بزرگتره ولی تو در کنارش احساس قدرت می کردی. کتابشو برداشته بودی، اون بی زبون هم بغض می کرد و تا میومد ازت بگیره، دستش رو کنار می زدی.

البته اینجا تازه همدیگه رو دیده بودید...

 


اینم بعد از چند دقیقه... خوبه بی زبون پدرش هم کنارش بود وگرنه چیکار می کردی.

 


بعله چیزی چی فکر کردین؟؟؟... بابایی که راه میره و بهت میگه قلدر.


اینم آرین (پسر دختر خاله مامانم ) هست که تقریبا 1 سال از من بزرگتره.

 

 

این حال و هوای آشپز خونه ماست در این روزها...هر ساعت من در حال مرتب کردن کشوها و کابینت ها هستم و تو در حال ریخت و پاش کردن اونا...

هر وقت تو میای توی آشپزخونه، میشه مثله زمین مین. من بیچاره که دارم این وسط راه میرم باید همش حواسم باشه پام روی چیزی نره که زمین بخورم.

 


من در حال فرار کردن، مامانم در حال جیغ زدن...مامان باور کن اینا هیچ کدومش کار من نبوده!!!

 

 

راستی جدیدا یاد گرفتی موقع غذا خوردن، چهار زانو میشینی. الهی من قربون این ادا و اطوارات برم.

عاشق سیب زمینی سرخ کرده هستی. وقتی هیچ غذایی نمی خوری تنها چیزی که به ذهنم می رسه همینه.

 

قلب              قلب               قلب                     قلب

 

اصلا نمی ذاری هیچ چیزی به موهات بزنیم. جلوی موهات هم بلند شده و همش توی چشمته. ولی من دلم نمیاد موهات رو کوتاه کنم چون تو رو با همین شکل موهات خیلی دوست دارم.

 

نه مامان نگاه کن اینجوری که تو زدی توی موهام اشتباه هست.

 

 

اینجوری می زنن. یاد گرفتی؟؟؟

 

ببخشید این پست خیلی طولانی شد...من که دیگه خسته شدم. بهار خوبی داشته باشید. دوستتون دارم.تا بعد.

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (8)

بابا
25 فروردین 93 18:25
مریم
26 فروردین 93 21:24
لایک
حورا
27 فروردین 93 21:58
فدای دختر بلا ..عاشق عکس تو آشپزخونه ش که قاطی ظرف و لباساست شدم
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو عزیزم...تازه فکر کن لباس ها شسته و خیس هم بودن
lمامان سمی
28 فروردین 93 10:24
الهی من بگردم دور این فرشته کوچولو کلی از کاراش خندیدم تازه افسانه جون از این به بعدش خیلی خیلی بامزه تر میشه ولی ما اینجوریاونا هم اینجوریبخدا پیر شدم از بس دنبال ترنج دویدم خدا حفظشون کنه ولی بعضی وقتا هم یهو شیطون گولم میزنه میگم کاش همینقدری بمونه
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو عزیزم و اون ترنج خانم شیرینت. واقعا!!! خدا بهمون صبر و توان مضاعف بده. بعضی وقتا، وقتی خیلی خسته میشم، بین تمام اذیت ها و شیطنت هاش میشینم و فقط به حال و هوای این روزهاش می خندم. مثله دیوونه ها.. می دونم این روزهامون دیگه تکرار نمیشن. این روزهارو با تموم خستگیهاش دوست دارم.
مامان آوینا
1 اردیبهشت 93 17:42
خیلی بلا شدی آوینا خوشگله .بیشتر کارات هم شبیه آوینای ما هست .فدات بشم
افسانه و محمدرضا
پاسخ
سلام ممنون عزیزم، عکس های دخترک ناز تورو هم دیدم، خیلی خوشکل هستن.ببوسش
نفیس
6 اردیبهشت 93 23:25
وای خدا................ عالی بود ))))))))) ********
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو عزیزم...
مریم
24 اردیبهشت 93 23:18
عزیزم خیلی قشنگ بودن.عکسای خوابشو بیشتر بذار خیلی ارامبخشه.و اینم خسته نباشی به مامان و بابا
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو عزیزم...باشه حتما.البته اگه بیشتر بخوابه
ما ما ن جونl
30 تیر 93 15:33
قربونش برم با این کارای خوشمزه ش