آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در هشت ماهگی

1392/12/9 2:40
804 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک خوشکلم

الهی مامانی ت قربونت بره که روز به روز شیرین کاری هات بیشتر میشه

این ماه تو یه سرماخوردگی خیلی سخت رو گذروندی. این سرماخوردگی خیلی عجیب غریب بود و تو یک سره تب داشتی. البته الان که دارم می نویسم همچنان داری دارو می خوری و هنوز خوب خوب نشدی.

مریضی تو با گلودرد و بی قراری شروع شد. یه روز صبح (دوشنبه) که بیدارشدم تا آماده ات کنم و برم سر کار، حس کردم تب داری. درجه تب رو گذاشتم، دیدم آره 1 درجه تب داری. خلاصه زنگ زدم دانشگاه و گفتم امروز کلاس نمیام. وقتی بیدار شدی، سریع رفتیم دکتر. دکتر گفت عفونت نداری و آنتی بیوتیک نمی خواد. چند تا داروی ساده داد. دو روز این داروها رو مصرف کردی ولی روز به روز بدتر می شدی. این دو شب که تا صبح اصلا نمی خوابیدی و ما دو تا رو له کردی. تا اینکه چهارشنبه صبح دیدم خیلی بی حالی و بدنت خیلی داغه. درجه گذاشتم دیدم 38 درجه است. بهت مسکن دادم. الهی بمیرم اصلا حال و حوصله ی شیطنت و بازی نداشتی. دوباره 2 ساعت دیگه چک کردم دیدم نه ه ه، درجه تب داره بالا و بالاتر می ره. هر یک درجه ای که بالاتر می رفت، تپش قلب من تندتر می شد، داشتم دست پاچه می شدم، آره داشتم تشنج می گرفتم...نه خدای من رسید به 40 درجه.

 

 واقعا هول شده بودم، اشکهام سرازیر شده بود، چیکار کنم؟ چرا الان باید تنها باشم؟ خدایا مادرا وقتی بچه شون مریض می شه چیکار می کنن؟ خدایا چرا مادر بودن این قدر سخته؟؟؟

زنگ زدم به دکتر، منشی گفت: "برای صبح که اصلا وقت نداریم، انشالا ساعت 8 شب بیاید." بهش گفتم: "دخترم 40 درجه تب داره، می فهمید؟ یا وقت دارید یا ندارید، من دارم میام." و تلفن رو قطع کردم. زنگ زدم آژانس و چند دقیقه بعدش مطب دکتر بودم. منشی تا منو دید. گفت:"بشین، تا مریض اومد اولین نفر برو داخل"

دکتر گفت یه سرماخوردگی خیلی بد داری و یه عالمه بهت دارو داد.

خلاصه برای اولین بار در عمرم تب 40 درجه ی کودکم رو حس کردم. (یک تجربه ی تلخ در زندگیم)

 

این ماه یک اتفاق خنده دار دیگه هم داشتیم. تولد درسا گلی، دختر عمه ی شیرینم بود. که همگی رفتیم بابل، خونه عمه مریم عزیزم. آخر شب که مهمونی تموم شد. فهمیدیم که پستونک تو نیست. هر چی گشتیم پیداش نکردیم. خلاصه ساعت 12:30 شب با بابایی رفتیم داروخانه و برات پستونک جدید(مارک wee) خریدیم. ولی متاسفانه اون مارکی(camera) که تو می خوری رو نداشتن. تا صبح فیلم داشتیم با تو...پستونک رو توی دهنت میذاشتیم، جشماتو وا می کردی یه نگاه بهش مینداختی، پستونک رو پرتاب می کردی و جیغ می زدی.

من که حدس می زدم پستونک تو با آشغال میوه ها رفته باشه، بیچاره عمو علی صبح رفتن و تمام زباله ها رو گشتن ولی نبود که نبود...خلاصه همه بسیج شدیم و کل خونه رو گشتیم، تا اینکه پشت تخت درسا پیداش کردیم. تا گذاشتیم تو دهنت خوابیدی. اینم از فیلم مهمونی رفتن ما... از دست تو.

این مارک پستونک تو، اینورا که اصلا گیر نمیاد، تازه شیراز هم فقط دو سه تا مغازه داره. بیچاره خاله الهام ، شنبه صبح رفت برات دو تا پستونک خرید و با یه لباس خوشکل پست کرد.

 

 

الان دایره لغاتت بیشتر شده:

- واژه های جدیدی که میگی "دَ دَ هِ" ،  " بَه بَهِ" ، " نَه نَه نَه نَه". تازه دو روزه یاد گرفتی هر وقت یه چیزی رو میخوای، میگی " بِِِِِِده، بده..."  وااااه الهی قربون اون بده گفتنات برم من.

- راستی یه دندون دیگه هم پایید دارم، الان 8 دندونه شدم!!!!!!

- بعد مریضیت بد غذا شدی و مثله قبل درست سوپ نمی خوری. من بیچاره هر چی بهش طعم های مجاز اضافه می کنم هیچ اثری نداره.

برنامه غذایی این روزهای تو:

- صبحانه: مخلوط نصف موز+2 بیسکویت مادر+ 2 قاشق فرنی/ زرده تخم مرغ + 2 بیسکویت مادر + 2ق فرنی / سیب رنده شده + 3 بیسکویت مادر (کلا بیسکویت رو خیلی دوست داری و هیچ وقت بهش نه نمی گی)

بعضی وقت ها هم که من سر کارم کلا اعتصاب می کتی و از صبح تا شب فقط بیسکویت مادر می خوری. بنده خدا، مادر جون رو حسابی کلافه می کنی با این کارات.

- ناهار: سوپ (ترکیبی از بعضی مواد مانند: برنج / ماکارونی/ جوانه ماش/ عدس/ سیب زمینی/ هویج / به / کدو/ گوشت / مرغ )

- عصرانه: آب 1سیب + آب 1 گلابی / 2 عدد خرما + آب

- شام : سوپ

به طور کلی تمایلت به شیر من خیلی کم شده، دکتر میگه از فرط شیطنته. شیر منو فقط وقتی بخوای بخوابی یا خواب باشی ، می خوری.البته با میل هم می خوری، اونم طولانی مدت. توی بیداری وقتی میخوام بهت شیر بدم، جیغ می زنی و فرار می کنی میری. چون فکر می کنی می خوام به زور بخوابونمت.

- از شیطنت هات که هیچی نگم بهتره. چون غیر قابل توصیفه. چند تا عکس می ذارم که توش همه چی مشخصه. فقط همینو بگم که من و بابایی همش داریم می گیم: "نکن، می افتی یا، دیدی افتادی. بشین. دست نزن به اون آوینا. خطر ناکه نکن. ..." خلاصه همش داریم حرص می خوریم. کو تا تو واژه ی "خطر" رو درک کنی.

 

امروز داشتم به بابایی می گفتم: "فکر کنم تا آوینا واژه ی "خطر" رو درک کنه، من روانی شدم." والااااااه.

البته اینم بگم که با وجود همه ی شیطنت ها و نگرانی هایی که این روزها داری، بعضی وقتا یه دعای خنده دار می کنم، میگم خدا کنه تو بزرگ نشی، همین قدری بمونی یا این روزها دیرتر بگذرن.. چون این روزها تو خیلی شیرین و بامزه ای. خیلی زیاد.

 

اینم چند تا عکس از حال و هوای این ماهی که گذشت:


وای که فیلمی داریم با این توی کشو رفتن تو... عاشق کشویی.  اینجا که دیگه شده جایگاه اختصاصی تو... اینجا می شینی و تلویزیون می بینی. غذا می خوری. آواز می خونی...

 

این قاشقه هم شده پاروی تو، همش اونو محکم به زمین می کشی، انگار توی قایق نشستی.

 

آخه شما که نمی دونید صبحونه رو توی کشو خوردن چه حالی میده!!! (اینجا هنوز خواب بودی که اومدی توی کشو)

 

 

الهی من قربون اون جدیتت موقع بازی برم.

 

 

اینجا رو جدیدا فتح کردی، یه صبح جمعه دیدیم صدات نمیاد، اومدیم دیدیم همه ی لباسهای این کشو رو ریختی بیرون و داری اونجا بازی می کنی. آی خوشحال بودی. یعنی تا شب 10 بار این حرکت رو تکرار کردی...

 

 

بَه اینجا که خیلی از کشوی آشپرخونه بهتره، جای بیشتری دارم تازه مامانم هم نیست که همش جیغ بزنه دعوام کنه بهم بگه الان می افتی....

 

 

تک تک لباس هارو چک می کنی و پرتاب می کنی بیرون. یعنی من روزی 10 بار اینا رو مرتب می کنم.

 

 

 به محض اینکه من بیام توی آشپزخونه میدوی میای پشت سرم...راستی مامان لیاس کثیفی، کاری چیزی داشتی بهم بگو ، من اینجا هستم...

 

 

اینجا مامانم برای اولین بار موهامو دوگوشی کرده...تازه یه عالمه هم موهامو کشید. (واااه الهی قربونت برم عروسکم، ماچ)

 

 

به محض اینکه از بیرون میام، میری سراغ کیفم. مثله بازجویی های فرودگاه، کل وسایل کیفمو با دقت تمام چک می کنی و بیرون می ریزی.

صبر کن ببینم مامانم امروز بدون اجازه ی من، توی یادداشتهای روزانه اش چی نوشته؟؟؟

 

 

 

یه چک بکنم ببینم اون ته چیزی قایم نکرده...

 

 

اینجا برای اولین بار، وقتی خواب بودی ناخن های پات رو لاک زدم. وقتی بیدار شدی با تعجب به پات نگاه می کردی...

چرا ناخن های پام تو خواب این رنگی شدن؟؟؟ چرا پاک نمیشه؟؟؟

 

 

یعنی اینجا مرده بودم از خنده،قهقهه یه عالمه با دست کشیدی دیدی پاک نمیشه، آخرش دیگه پاهات رو بردی توی دهنت و با دندونات داشتی لاک ها رو پاک می کردی...الان دو روز نشده هیچ اثری ازشون نیست. ( مثلا ناخن های دستت رو نزدم چون توی دهنت می کنی.)

 

 

عاشق جعبه دستمال کاغذی هستی...

 

الهی قربونت برم چی داری؟؟؟

 

بدون شرح... این حرکت ها صرفا جهت درآوردن حرص مامانم و البته صدای جیغ اش هست.

 

 

وای 1000 ماشالا جقدر اذیت کردم...خسته شدم.فعلا تا بعد. دوستتون داریم.

 

پسندها (1)

نظرات (10)

حورا
10 اسفند 92 11:49
عزیز دلم
افسانه و محمدرضا
پاسخ
دوستت دارم عمه حورای عزیز و هلیای نازنینم
مریم
17 اسفند 92 20:32
برادرزادم میخواد کوهنورد بشه
افسانه و محمدرضا
پاسخ
نمیدونم عزیزم شایدم صخره نورد
maryam.ak
18 اسفند 92 20:27
عزیز دلم چه ناز شده. کشو ها رو میشکنه آخر. حالا فک کن وقتی به کشو اول برسه چی میشه؟؟؟ خیلی بیشتر شبیه مامانش شده. از طرف من خیلی بوسش کن. جوجه ی افسانه.
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو عزیزم...دخترکم فعلا یک سره مریضه، دعا کنید زودتر خوب بشه
مامان سمی
26 اسفند 92 10:39
الهی قربونش کلی خندیدم از این عکساش به خدا این وروجکا تا مارو از ترس نکشن دس ور دار نیستن خدا حفظش کنه
افسانه و محمدرضا
پاسخ
واقعا! ولی شیرینی کاراشون به همین عجیب غریب بودنشه...فعلا که زنده ایم تا بعد هم خدا بزرگه
مامان آوینا
27 اسفند 92 11:48
سلام عزیزم شما با دختر من تقریبا هم سن هستی و مثل اون هم ماشالاه شیطون بلا با اجازه لینکتون میکنم
افسانه و محمدرضا
پاسخ
عزیزم شما هم عروسکی به نام آوینا دارید...انشالا همیشه شاد و سلامت باشن.ممنون
مامان جون
27 اسفند 92 14:06
ا لهی مامان جون به قربونت بر که چقدر شیر ین کاری می کنی عز یزم خدا نگهدارت باشه
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای شما مامان گلم
نفیس
12 فروردین 93 0:39
وای دلم براش تنگ شد راستی عکسایی که با هم انداختیم رو اگه وقت داشتی برام ایمیل کن
افسانه و محمدرضا
پاسخ
سلام عزیزم...ما هم دلمون تنگ شد. باشه حتما می فرستم. در اولین فرصتی که این وروجک اجازه بده.
مهشید
16 فروردین 93 11:03
سلام سلام احوال شما؟ هزارماشاالله چه کوچولوی شیرین و شیطونی دارین خدا حفظش کنه
افسانه و محمدرضا
پاسخ
سلام ممنون. ممنون. گل پسر شما هم خیلی بامزه و شیرینه. در پناه حق
ما ما ن جونl
30 تیر 93 15:46
الهی فدات بشم چقدر قشنگ داری لاک های ناخن پاهاتو میخوری عزیزم
دخترخات ساینا
21 آبان 93 14:22
سلام.به دخترخاله ی عزیزم اویناتو بهترین دختر دنیا هستی اوینا جونمممممممممممممممن تورا بسار دوست دارم عزیزخودماوینا وبلاگ تورا مشاهده کردم وبسیار عکسهای زیباوبامزه ای در وبلاگ توبود عزیزمممممممیدانم که تو خیلی دوست داری پستونک بخوری ولی دیگر مامانی ات پستونک را ازتو گرفته است چون میگوید تو دیگر بزرگ شدیعیب ندارد عادت میکنیعزیزم امیدوارم زودتربه شیراز بیایید چون من خیلی دلم برای شما تنگ شده استزودتر بیاید شیرازبه قول دخترخاله ساینا دیس دیس اوینا جونممم حرکت دیس دیس که همان بپربپر است رو من بهت یاد دادم و تواین حرکت رو خیلی دوست داریاوینا جونممم تانظر بعدی من فعلا بایبوووووووووووس
افسانه و محمدرضا
پاسخ
قربونت برم ساینای مهربون، با این نظر زیبات منم خیلی دوستت دارم دخترخاله عزیزم