آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

دوســـــــــالگیت مبارک

  تولدت مبارک آوینا جون   ساعت تولد : 9:10 صبح روز تولد: یکشنبه نام باستانی ماه تولد: جوزا نام حیوان سال تولد: مار تاریخ تولد هجری شمسی: 5 خرداد 1392 تاریخ تولد هجری قمری: 16 رجب 1434 تاریخ تولد میلادی: 26 می 2013 وزن موقع تولد: 3900 گرم قد موقع تولد: 52 سانتی متر   ...
5 خرداد 1394

آوینا در بیست و چهار ماهگی

اردیبهشت 94 سلام عروسک زیبای مادر دخترک ناز ما این روزها در اوج شیرینی و شیرین زبونیه...تلاشت برای جمله بندی همراه با تلفظ بامزه کلمات حسابی قند تو دل آدم آب می کنه. الان میتونی پیوسته چندین جمله رو پشت سر هم بگی و تقریبا یه ماجرا رو برای ما تعریف کنی. شیرین کاری هات: - الان قرآن می خونی...سوره والعصر و سوره فلق رو بلدی و خیلی بامزه می خونی. البته بعضی وقتا آیه هاشو با هم ترکیب می کنی و بامزه تر میشه. توی مهد کودک اینا رو بهت یاد دادن. کلاستون 8 نفره و مربی ات میگه تو بین سن و سال های نزدیک به خودت، زودتر از بقیه یاد گرفتی. - شعر هایی که الان کامل می خونی:   - شعر "آی زنبور طلایی"...
29 ارديبهشت 1394

آوینا در بیست و دو و سه ماهگی

اسفند93 و فروردین 94 سلام عروسک شیرین زبون مامانی   ماه های اسفند و فروردین اوج شیرین زبانی و افزایش قدرت کلامی تو بود. مخصوصا نیمه اسفند که رفتیم شیراز، در عرض دو روز تو به قدری پیشرفت داشتی که منو حسابی متحیر کردی. وقتی رسیدیم شیراز، انگار با دیدن ساینا و روژینا جو رقابتی شد. تو به طرز غافلگیرکننده ای شروع به حرف زدن، شعر خوندن و خودنمایی کردی. تمام شعرایی که من برات می خوندم یا مهدکودک بهت یاد داده بودن رو کامل حفظ بودی، فقط انگار تا اون وقت رو نکرده بودی. خلاصه دوره ی جالبی بود. تقریبا یک ماه کنار همدیگه بودیم. البته این یک ماه کل سیستم  عادی زندگی ما رو بهم ریخت. مشکل اصلی این بود که تو دیگه نمی خواستی ...
29 ارديبهشت 1394

آوینا در بیست و بیست ویک ماهگی

دی و بهمن 93 شیرین مامانی سلام....   سلامی پر از شادی  و انرژی روزهای با تو بودن.   این روزها تو خیلی شیرین زبون و بامزه شدی، الان همه چیزو تکرارمیکنی...خیلی حرکات بامزه ای داری که حسابی مارو میخندونه، البته از طرف دیگه، چون داری بزرگ تر میشی اهمیت تربیتت بیشتر حس میشه. و بعضی وقتا واقعا کارهایی می کنی که من و بابایی نمیدونیم باید چه عکس العملی در مقابلت داشته باشیم. از اون کارهایی که آدم واقعا گیج میشه و نمی دونه الان چی درسته؟   الان تو همه چیزو کامل میفهمی، حتی هروقت من و بابایی با ایما و اشاره هم در مورد تو حرف می زنیم، خیلی سریع منظور ما رو میگیری، خلاصه اینکه اصلا نمیشه دورت زد،...
21 بهمن 1393

آوینا درهجده و نوزده ماهگی

آبان و آذر93 سلام عروسک ناز مامانی... این دو ماهی که گذشت، همگی چالش زیاد داشتیم و خیلی مقاومت کردیم و از همه بدتر پایان اون بود...البته باز هم خدا رو شکر که همه چیز بخیر گذشت. کلا تو به آبان ماه حساسیت داری خیلی وحشتناک...دقیقا امسال تمام حالات پارسال تو تکرار شد و ما رو حسابی داغون کرد. در کل در چهار هفته آبان ماه، 6 بار رفتی دکتر، هر بار هم بایک سری دارو ، قطره و اسپری های جدید...که انگار هیچکدوم هم اثری نداشتن و تو روند خودتو طی می کردی. البته این ماه من و بابایی هم همش دکتر بودیم. من فقط سه دوره کامل بدلایل متفاوت آنتی بیوتیک خوردم. از همه بدتر یک مشکل کاری هم برای بابایی پیش اومد که خیلی ذهنمون رو درگیر کرد...در کل حسابی ضعیف ش...
26 آذر 1393

آوینا درهفده ماهگی

سلام دخترک ملوسم...   عروسک نازم تو روز به روز داری بزرگ تر، نازتر و شیرین تر میشی و من هر روز دلم برای تمام لحظات دیروز تو تنگ میشه. بعضی وقتا با خودم میگم کاش می شد ذره ای از حال و هوای این روزهای تورو در یک شیشه بریزم و هر وقت دلم براشون تنگ میشه، اونهارو بو کنم. ولی حیف که زمان فرمول های خاص خودشو داره.   بهترین اتفاق این ماه، سفر به مشهد مقدس، دیدن عمه حورا و هلیای عزیز و جشن روز جهانی کودک بود. خیلی ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم زیارت امام رضا(ع). عصر همون روزی که براتون جشن روزکودک گرفته بودن یعنی روز قیل از عید غدیر حرکت کردیم. البته تو توی راه اذیت شدی. چون الان بازیگوش شدی و نمی تونی به راحتی چندین ساعت یه ...
22 آذر 1393

آوینا در شانزده ماهگی

عروسک نازم سلام   این ماه چالش های زیادی برای هر سه نفرمون داشت و بیشتر از همه تو...چون باید خودت رو با یک محیط جدید وفق می دادی، بعله... "مهد کودک" . 15 شهریور 93 ، اولین روزی که قرار بود مهدکودک رو تجربه کنی. من پر از ترس و دلهره...چون خیلی اما و اگر توی ذهنم می چرخید. حتی ممکن بود یک شروع بد، بتونه کل دید تو رو نسبت به مهد خراب کنه. یه عالمه نذر و نیاز کردم که بهت بد نگذره. که بتونی اونجا لحظات شادی رو تجربه کنی.   اولین روز فقط دو ساعت اونجا بودی و من یک ساعتش رو توی اتاق مدیریت نشسته بودم و از دوربین تورو می دیدم. اولش که خیلی گریه کردی، به سختی از من جدا شدی. وقتی هم رفتی توی کلاست باز گری...
14 آبان 1393