آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در بیست و بیست ویک ماهگی

1393/11/21 17:28
724 بازدید
اشتراک گذاری

دی و بهمن 93

شیرین مامانی سلام....

 

سلامی پر از شادی  و انرژی روزهای با تو بودن.

 

این روزها تو خیلی شیرین زبون و بامزه شدی، الان همه چیزو تکرارمیکنی...خیلی حرکات بامزه ای داری که حسابی مارو میخندونه، البته از طرف دیگه، چون داری بزرگ تر میشی اهمیت تربیتت بیشتر حس میشه. و بعضی وقتا واقعا کارهایی می کنی که من و بابایی نمیدونیم باید چه عکس العملی در مقابلت داشته باشیم. از اون کارهایی که آدم واقعا گیج میشه و نمی دونه الان چی درسته؟قهر

 

الان تو همه چیزو کامل میفهمی، حتی هروقت من و بابایی با ایما و اشاره هم در مورد تو حرف می زنیم، خیلی سریع منظور ما رو میگیری، خلاصه اینکه اصلا نمیشه دورت زد،خیلی تیزی.

 

- الان به خوبی جمله می سازی و یک جمله رو چندین بار تکرار می کنی.

- اسم اکثر میوه هارو بلدی، بهت میگم چندتا میوه نام ببر، اولی همیشه آنانات هست، لومو، گیلات، موز بده ( الهیی بمیرم چون خیلی دوست داری و بخاطر آلرژیت برات بده)، شیب، و ... کیک. همیشه آخری کیکه و من باید برات توضیح بدم که کیک میوه نیست عزیزم.ماچ

 

- اسم مامان بابات، اپتامه و ممضا هست. اسم عمه هات هارا، پویا و میمه. هلیا ( رو کامل و درست میگی) و دودا هم دخترعمه هات هستن. ناینا و دودینا و امی هم دختروپسرخاله هاتن. اسم خاله هات هم خلاصه میگی الامه( الهام و الهه).

 

-  به اسم دوستای مهدت حامد و شنتیا هم اضافه شدن. البته اینا بچه های شر و شیطون کلاستونن. یه بار بینی ات قرمز شده بود وقتی ازت پرسیدم گفتی: مامان، حامد، در ، مهدکودک، زد.

 

- الان همچنان شب ها کنار ما میخوابی و تخت ما موقع خواب باغ وحشی میشه که بیا و ببین. انواع حیوانات پارچه ای. کلا عاشق حیوونای پارچه ای هستی. آقا خرسه بالای سرمون. آقا شیره، قورغوری که جز لاینفکه هرجایی هست، آقاخوکه... ما بیشتر وقتا توی خواب باید زیر دست و پامون موش و خوک و قورباغه برداریم. از همه بیشتر قورباغه تو دوست داری که اکثرا هم باخودت میبریش مهد یا توی خیابون دستته یا دست منه.خجالت

- موقع غذاخوردن حتما باید پشت میز و صندلی خودت بشینی. چون میخوای از ما دور باشی و ما کاری باهات نداشته باشیم.

 

- هر جا مسجد میبینی غر میزنی و میگی بریم مسجد، چون هنوز نرفتی. من بهت قول دادم که  ببرمت ولی هنوز موقعیتش جور نشده. چون موقع نماز مغرب و عشا فقط میتونیم که بیشتر اوقات تو 3 تا5 عصر خوابی. حالا انشالا یه شب دعای کمیل میریم باهم.

- اولین شعری که یاد گرفتی و میخونی، شعر تاب تاب عباتی، خدا آمینا ننازی، اگه بنازی تو بگل بابامهبون بنازی، یا مامان مهبونقلب این شعرو اینقدر شیرین و بامزه میخونی که من تموم خستگی هامو فراموش میکنم و دوست دارم بخورمت.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سمانه
31 اردیبهشت 94 14:40
واى افسانه جون داشتم دق میکردم. چقد منتظر بروز رسانی وبلاگت بودم. چرا از عروسک قشنگم عکس نذاشتی. عکسم بذار لطفا دلم 1ذره شده براش. ببوس نفسم رو.
افسانه و محمدرضا
پاسخ
سلام عزیزم، فدای تو. عکس نذاشتم که مجبور شی یه سر بیای شمال. والا چه معنی داره تو چند ساله شمال نیومدی ما هم دلمون خیلی تنگ شده عزیزم.فدات. بوس