آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا درهجده و نوزده ماهگی

1393/9/26 16:39
1,340 بازدید
اشتراک گذاری

آبان و آذر93

سلام عروسک ناز مامانی...

این دو ماهی که گذشت، همگی چالش زیاد داشتیم و خیلی مقاومت کردیم و از همه بدتر پایان اون بود...البته باز هم خدا رو شکر که همه چیز بخیر گذشت.

کلا تو به آبان ماه حساسیت داری خیلی وحشتناک...دقیقا امسال تمام حالات پارسال تو تکرار شد و ما رو حسابی داغون کرد. در کل در چهار هفته آبان ماه، 6 بار رفتی دکتر، هر بار هم بایک سری دارو ، قطره و اسپری های جدید...که انگار هیچکدوم هم اثری نداشتن و تو روند خودتو طی می کردی.

البته این ماه من و بابایی هم همش دکتر بودیم. من فقط سه دوره کامل بدلایل متفاوت آنتی بیوتیک خوردم. از همه بدتر یک مشکل کاری هم برای بابایی پیش اومد که خیلی ذهنمون رو درگیر کرد...در کل حسابی ضعیف شدیم.

تا اینکه در نهایت شب پایان 18 ماهگی تو یعنی 5 آذر 93 من حالم بد شد و یک هفته بیمارستان بستری بودم...بعله این یعنی اتمام دوران شیرخوارگی تو.

اطرافیان حسابی زحمت کشیدن برای جلب رضایت  و آروم کردن تو. سخت ترین قسمت ماجرا هم شبها بود، چون تو عادت داشتی با شیر میخوابیدی و از شب تا صبح هم چندین بار شیر میخوردی. خلاصه این مشکل با شیر پاستوریزه و عسل تا حدودی حل شد، ولی تو از ندیدن من حسابی افسردهو دلگیر شده بودی و البته من خیلی بیشتر از تو. دو روز رفتی مهد ولی اینقدر ایراد منو گرفتی که همه مربی ها فهمیدن یه بلایی سر من اومده...البته همیشه من خودم تو رو می بردم مهد و خودمم میومدم دنبالت، بخاطر همین این مدت، اصلا دوست نداشتی بری مهد.

خلاصه چالش خیلی بزرگی بود برای تو...ولی تو خیلی قوی هستی و خدا رو شکر تونستی از پسش بربیای.

تقریبا تا یک ماهی بعد از مریضی من هنوز ایراد " بده، بده" ( یعنی شیر) رو داشتی، خیلی اذیت می کردی، بهانه های الکی...مخصوصا از شب تا صبح، همش میگفتی:" مامان، بگل، هال" یعنی مامان بغلم کنه، بره توی هال راه بره و منو تکون بده...ایرادهای تو با ضعف بعد از مریضی من، حسابی ضدحال بود.

خدا رو شکر...که تموم شد.

در این ماه، دایره لغات تو ناگهان خیلی زیاد شد. تا قبل از این حدودا 20 تا واژه رو می گفتی ولی در 18 ماهگی تلاش زیادی برای بیان کلمات داشتی و در 19 ماهگی بیشتر روی افعال تمرکز می کردی و جمله سازی....

الهی مامان قربونت بره که اینقدر ملوس و عروسکی حرف می زنی، عشق کوچولوی من.

شیرین کاریهات:

- مامان جی جی، باباجی جی نخواب، بشین.

- مهتا خوابه، مونا خوابه، لولو خوابه، نمانه خوابه، آتی خوابه. اینا شخصیت های مهدت هستن.مهتا و مونا و نیلوفر دوستاتن، سمانه و عاطفه هم مربی های تو هستن که خیلی دوستشون داری.

- رنگ هارو کامل بلدی: سپیده، دبز، ناجی، قبه ای، آبی، زد، صوتی، سیاه...عاشق رنگ زردی.

-  اعضای بدن رو کامل بلدی. دست و پای چپ و راست رو میشناسی.

- شب ها موقع خواب، حدود نیم ساعت حرف می زنی و تمام چیزایی که بین روز یاد گرفتی رو بارها تکرار میکنی. من و بابایی که میگیم: تایم جمع بندی کلامی

- استقلالت در غذا خوردن خیلی بیشتر شده و تقریبا تمام غذاهارو خودت میخوری. مثلا.

- فقط بهم میریزی فقط. هنوز هیچی از مفهوم نظم نمیدونی. 

خب بریم سراغ عکسها که از همه شیرینتره:

 

تو در هفته های بعد از ترک شیر، هر از گاهی با این قیافه دیده می شدی...عصبانی، بداخلاق و باهمه قهر

الهی مامان قربون اخم کردنت بره، اخم نکن بهت نمیادقلب

 

 

کلا عاشق لگو هستی و ساعتها هم باهاش بازی کنی، خسته نمیشی. اینجا هم داری با مامان جی جی خونه میسازی و همیشه هم آخرش شاکی بودی که چرا نمیتونم داخلش بشینم.( من مرخصی ساعتی داشتم از بیمارستان، همچنان با آنژیوکد کنارتون نشسته بودم.)

 

باباجی جی در حال قصه گفتن....

 

 

در حال خراب کردن مدادشمعی هات...داریم میریم بیرون ولی تو همچنان مشغولی.

 

الهی مامان قربون نگاه معصومت بره، نفسم.

 

این الان لبخند تو هست، بعله خیلی متین و با وقار...طوری که زبون کوچیکه ته حلقت هم پیدا میشه.خنده

وقتی میخوام عکس بگیرم، میگم بخند و تو هم این شکلی میشی.

 

 

عاشق انار هستی، یا به قول خودت : انان.

یعنی تا میگیم میوه میگی انان.

 

 

 دخترک در حال تمرین مسواک...

 

 

تازه عروسک بازی یاد گرفتی و با عروسکات دنیایی داری. اونا روروی پات میذاری و براشون لالایی میخونی. البته این بیچاره در حال کچل شدنه، ازبس با موهاش بلندش میکنی.

 

 

من عاشق این عکست هستم، عروسکم.

 

در حال مبارزه با بابایی...من که میدونم تو پیروزی.

 

من کلا در حال بسته بندی مواد غذایی ام. اینم غذای یک روز تو که میبری مهد.

ماست اگه نباشه، غذا خوردن محاله. مربی هات میگن اگه ماست تموم بشه دیگه حتی یک قاشق غذا هم نمیخوری....البته ناگفته نماند بیشتر وقتا فقط ماست رو میخوری نه غذا.

 

این عروسک بامزه رو خاله نفیسه ی عزیز، دختر دایی بابایی درست کردن و بهت هدیه دادن. تو تا دیدیش خیلی ذوق کردی...معمولا از هیچ عروسکی اینقدر خوشت نمیومد.کللا با عروسکهای پارچه ای خیلی بهتر ارتباط برقرار میکنی.

اسمش هم قندی هست....

 

 

اینجا هم داری بهش "بده بده" میدی. ( از ذوق زیادماچ)

 

عاشق نقاشی هستی و با یک دقت خاصی این کار رو انجام میدی. من بهت نوشتن "مامان"، "بابا" و "آوینا" رو یاد دادم، و تو هم سعی میکنی مثله اونها رو بنویسی. جالبه که مربی ات یک نقاشی فرستاده خونه برامون و نوشته " آوینا در اینجا مامان و بابا را نوشته است"... قلب

 

واسه این دوماه کافیه، من که خیلی خسته شدم چون ناچارشدم این پست رو با گوشیم بروز کنم و عملا کور شدم. چون از الطاف شما، هارد لپ تاپ سوخته و فعلا تعطیلهمتفکر

دوستتون دارم تا بعد...من برم لالا...

 

پسندها (2)

نظرات (1)

عمه مریم
23 بهمن 93 12:34
فدای دختر ناز و ملوس بوسسسس
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای عمه مریم مهربان و درسای ناز