آوینا درهفده ماهگی
سلام دخترک ملوسم...
عروسک نازم تو روز به روز داری بزرگ تر، نازتر و شیرین تر میشی و من هر روز دلم برای تمام لحظات دیروز تو تنگ میشه. بعضی وقتا با خودم میگم کاش می شد ذره ای از حال و هوای این روزهای تورو در یک شیشه بریزم و هر وقت دلم براشون تنگ میشه، اونهارو بو کنم. ولی حیف که زمان فرمول های خاص خودشو داره.
بهترین اتفاق این ماه، سفر به مشهد مقدس، دیدن عمه حورا و هلیای عزیز و جشن روز جهانی کودک بود. خیلی ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم زیارت امام رضا(ع). عصر همون روزی که براتون جشن روزکودک گرفته بودن یعنی روز قیل از عید غدیر حرکت کردیم. البته تو توی راه اذیت شدی. چون الان بازیگوش شدی و نمی تونی به راحتی چندین ساعت یه جا بمونی. دو روز اول هم معده ات بهم ریخت و ما رو حسابی ترسوندی.
چند روزی که مشهد خونه عمه حورا بودیم، خیلی بهشون زحمت دادیم. تو هم حسابی با هلیا بازی کردی. کلا هر وقت هلیا خونه بود، چسبیده بودی به هلیا و تمام کارهاشو با دقت زیر نظر داشتی. البته باهاش رقابت هم داشتی. یه جا هلیا سرش رو گذاشت روی پای مامانش که بخوابه، تو خیلی شاکی و ناراحت شدی و سریع رفتی سر هلیا رو برداشتی و خودت روی پای عمه حورا خوابیدی. چون عمه حورا رو خیلی دوست داری، دوست نداشتی اون به کسی محبت کنه. یک کمد اسباب بازی هم هلیا داشت که برای تو شده بود کعبه ی آمال. البته چون اجازه نداشتی، هیچ وقت بازش نکردی (به جز یکی دوبار یواشکی).
موقع خرید هم که تو خودت صاحب نظر بودی. سرت رو می انداختی پایین و می رفتی توی مغازه دلخواه خودت و به اون چیزی که می خواستی اشاره می کردی. به قول عمه حورا: " تا حالا ندیده بودیم بچه یک سال و نیمه برای خودش چیزی انتخاب کنه."
ولی در کل خیلی خوش گذشت. البته توی راه خیلی خسته شدیم و تصمصیم گرفتیم دیگه تا چند سال آینده با ماشین خودمون سفر نریم.
- در این ماه تو به یک کلاس بالاتر رفتی. کلاسی که بچه های 1.5 تا 2.5 ساله هستن. توی این کلاس جدید هر روز صبح برنامه ورزش دارین. تو خیلی به ورزش علاقه داری و میای خونه برامون حرکت ها رو انجام میدی. در ضمن علاقه ات هم به مهد بیشتر شد.
بریم سراغ عکس ها:
اینجا هم شما دارید در حرم امام رضا(ع) نماز می خونی. راستی موقع سجده یه چیزایی هم پچ پچ کنان می گی. البته سجده ات یه مقدار متفاوته.
داشتی می رفتی سر کمد هلیا، که ناگهان من دستگیرت کردم.
حسابی با هلیا بازی کردین و اینقدر روی کمرش نشستی که بی زبون آخر کمردرد گرفت.
هلیای ناز. اینجا هم یه باغ گل خیلی خوشکل در طرقبه مشهد بود که آقا مهدی زحمت کشیدن و ما رو بردن. البته تو خواب بودی و هر چی تلاش کردیم، بیدار نشدی. امسال مشهد خیلی خوش گذشت و حسابی به عمه حورای عزیز زحمت دادیم.
رفتیم خونه دایی عباس (دایی بابایی)، و خاله نجلا (خودش هنرمنده) حسابی سورپرازت کرد. برات آبرنگ آورد و یک مقوای بزرگ. کنار هم نشستین و این اثر هنری رو خلق کردی. هنوز این نقاشی رو داری. میری میاری و میگی:" اِه، اِه"... من که میدونم منظورت چیه. یعنی "برام آبرنگ بخر" می دونم خیلی هم دوست داری. ولی باور کن می ترسم. چون مواد شیمیایی داره و میگم یه کم بزرگ تر بشی، بعد.
از وقتی رفتی مهد، با زبان بی زبانی به ما فهموندی که "کیف کولی" می خوای. که بالاخره از مشهد خریدی و خودت از بین جند تا کیف اینو انتخاب کردی.
اینجا هم بین راه که داشتیم میرفتیم مشهد، بجنورد هست. از طرف اداره بابایی مهمانسرا داشتیم. ما هردو خسته، ولی تو تازه از ماشین آزاد شده بودی و بازی می خواستی.
عمه فریده ی عزیز (عمه بابایی) زحمت کشیدن و برات چادر دوختن، تو هم همون لحظه کنار میز چرخ خیاطی نشستی و نماز خوندی.
خب بریم سراغ عکس های روز جهانی کودک:
اینجا تازه رسیده بودیم و تو هنوز به فضا و شلوغی حیاط مهدتون عادت نداشتی. چند دقیق اول فقط غر می زدی.
بعد کم کم نظرت به بازی های اطرافت جلب شد.
بعله...دیگه رفتی سراغ بازی ها و کارگاه های مختلفی که براتون تدارک دیده بودن.
عاشق لگو هستی و اصلا از بازی با لگو خسته نمی شی. الهی قربونت برم، اینو خودت ساختی.
بعد رفتی سراغ ایستگاه نقاشی...
اینم اولین مربی ات هست. که خیلی هم مهربون بود و رابطه ی خیلی خوبی باهاش داشتی.
اینم ایستگاه آرزوها بود که بچه ها یا پدر و مادرهاشون آرزوهاشون رو مینوشتن.البته تو به زور گذاشتی من ماژیک بگیرم توی دستم و اینو بنویسم. چون شلوغ بود و صدای موزیک هم زیاد بود، احساس امنیت نمی کردی.
اینم رنگ آمیزی ماشین بود. یه پیکان رو همه رنگ کردیم و در آخر، با یه اتوبوس و این پیکان، با همه مامانها و نی نی ها، رفتیم توی شهر گشتیم. خیلی هم خوش گذشت.
خب دیگه واسه این پست کافیه، خیلی طولانی شد. من که خسته شدم. فعلا تا بعد. دوستتون دارم.