آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در شانزده ماهگی

1393/8/14 13:32
764 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک نازم سلام

 

این ماه چالش های زیادی برای هر سه نفرمون داشت و بیشتر از همه تو...چون باید خودت رو با یک محیط جدید وفق می دادی، بعله... "مهد کودک".

15 شهریور 93 ، اولین روزی که قرار بود مهدکودک رو تجربه کنی. من پر از ترس و دلهره...چون خیلی اما و اگر توی ذهنم می چرخید. حتی ممکن بود یک شروع بد، بتونه کل دید تو رو نسبت به مهد خراب کنه. یه عالمه نذر و نیاز کردم که بهت بد نگذره. که بتونی اونجا لحظات شادی رو تجربه کنی.

 

اولین روز فقط دو ساعت اونجا بودی و من یک ساعتش رو توی اتاق مدیریت نشسته بودم و از دوربین تورو می دیدم. اولش که خیلی گریه کردی، به سختی از من جدا شدی. وقتی هم رفتی توی کلاست باز گریه می کردی. مربی تو رو گذاشت توی تاب ولی تو با گریه خواستی که بلندت کنه...تقریبا 10 دقیقه اول در حال گریه به فضا و افراد جدید نگاه می کردی...تا اینکه با یک کتاب آروم شدی. تو بغل مربی نشستی و شروع کرد به خوندن کتاب...

به مربی ها سپرده بودم که حواسشون باشه خیلی به بچه های پستونکی نزدیک نشی، چون ممکن بود هوس کنی یا ازشون بگیری. خوشبختانه توی کلاس شما پستونکی نبود، ولی کلاس بغلی دو تا داشت.

 

خلاصه هفته اول تقریبا همین جوری گذشت. هر روز 2 ساعت می موندی. ولی موقع جدا شدن از من خیلی اذیت می شدی (یا بهتره بگم می شدیم). تا به کوچه مهد می رسیدیم گریه می کردی و هر چی نزدیک تر، گریه تو شدیدتر. هر وقت هم میومدم دنبالت، کلا اشک و آب بینی ات روان بود. از قیافه ات معلوم بود که معترض و کلافه بودی. البته مربی ها می گفتن برای هفته اول خیلی هم خوبه.

اون قیافه های روزهای اولت هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره. تو رو که می دیدم داغون می شدم...همش می پرسیدم :"یعنی عادت می کنه؟ یعنی بهتر می شه؟ یعنی می پذیره؟...."

خلاصه از هفته دوم خدارو شکر، خیلی بهتر شدی...با گریه می رفتی ولی وقتی میومدم دنبالت با خنده میومدی استقبالم. معلوم بود بهت خوش گذشته. البته تا یک ماه اول، "مهد" = "نه" بود. یعنی هر وقت و هرجا وازه "مهد" رو می شنیدی، با تحکم می گفتی "نه نه".

 

از شیرین کاری های این ماه:

 

- یاد گرفتی می گی بله. البته می گی "باله". البته خودم بهت اینجوری یاد دادمخنده. چون دیدم "بابا" رو به راحتی می گی. و کلا حرف "ل" و ترکیبات اون رو راحت میگی. به همین خاطر بهت گفتم:"ببین تو که بلدی بگی بابا...حالا بگو  با له " و تو هم سریع گفتیبغل. الان دیگه کلا می گی "باله". بابایی میگه این دیگه چه روش یاد دادن به بچه بود. ولی به نطر من خیلی هم خوب بود و گفتنش بهتر از اصلا نگفتنش هستآرام.

 

- واژه های دیگه: تابلو = "لابلو" ،  مبل= "ملب" ، خال="لال" (الان یکی از سرگرمی هات اینه که توی صورت دیگران خال پیدا کنی).

 

- اعضای جدید بدن: قوزک پا - ساعد - مچ - ران - گردن - زیر بغل- کف پا.

 

- چند تا فعل اصلی رو با کمک کتاب به شکل بازی بهت یاد دادم که خودت هم از تکرارشون لذت می بری: من میگم و تو سریع عملش رو انجام میدی... "راه می رویم" - "چهاردست وپامی رویم"- "می نشینیم" - "روی زمین دراز می کشیم"- "بلند می شویم". البته این افعال رو با انگلیسی هم می شناسی.

 

- شعله های گاز من همچنان از دست تو در امان نیستن. هر وقت می بینی روشنه، میدوی و میای خاموشش می کنی و می ری به بقیه بازیت می رسی.

 

- الان دیگه به دکمه ماشین لباسشویی هم حساس شدی. ولی برعکس گازغمگین. هر وقت می بینی چراغش خاموشه، میای دکمه پاور و میزنی تا چراغش روشن بشه و میری.شاکی... هرچی دکمه شو با چسب نواری و چیزای دیگه هم می پوشونم فایده نداره. همه رو میکنی... دیگه راه جدیدی به ذهنم نمی رسه.

 

خب بریم سراغ عکس های این ماه:

 

بعله...متاسفانه آوینا هز از گاهی در این حالت رویت می شود.و اعتراض خودشو نسبت به نداشتن پستونک ابراز میکند. (غمگین جهت تزریق عذاب وجدان به مامان و بابا)

 

اینجا هم من نبودم و تو چند ساعت پیش بابایی بودی. مثله اینکه خیلی خوابت میومده و گریه و بدآرومی کرده بودی. بابایی هم واسه آروم کردن تو از آخرین و بدترین راه حل استفاده کرده، اونم با دو تا پستونک.(البته از نظر خودش، بهترین راه حله)

جالبه بابایی میگه:"وسط گریه بهت گفتم پستونک می خوای، گفتی باله...تا بهت داده هر دو رو گرفتی دستت و راحت خوابیدی."

 

عکس کالسگه رو هر جا می دیدی، ذوف می کردی...منم همون هفته اولی که رفتی مهد، برات هدیه خریدم. ولی شر شد...دقایق اول این شکلی بود. ولی تو توقع بیشتری از یک کالسگه اسباب بازی داشتی. بعله، اینکه بتونی خودت داخلش بشینی...خلاصه یه عالمه گریه کردی تا خوابت برد. منم از جلو چشمات قایمش کردم.

 

اینم آوینا فردا، پس از ساعت ها تلاش و مشقت...بالاخره موفق شد. تازه پاهاتم می زدی به زمین که یعنی بیا تکونم بده. منم چندین دور تو رو توی خونه راه بردم.

 

 

این کالسگه باعث شد یاد روروئک ات بیافتی و یه روز که پایه های اونو از گوشه کمد دیدی، گریه که برام بیارش. خجالت هم خوب چیزیه، با این سن و سال... زمان خودش خودمو می کشتم، لحظه ای داخل رورئک نمی نشتی، حالا با ذوق پا می زنی و می دوی. بابایی هم چون به سروصدا خیلی حساسه، قبل از شاکی شدن همسایه ها جمعش کرد.

 

این لباس بامزه هم هدیه عمه حورای عزیزمهبوس. متاسفانه وقتی اومده بودن شمال، ما نبودیمغمگین و نتونستیم هلیای ناز رو ببینیم.

 

 

ای وااااای من، این دخترک ترکمن دیگه کیه؟؟؟ بوسبغل

 

 

کلا عاشق تحویل گرفتنی...مادرجون یه صندلی صدادار بامزه برات خریدن. هر وقت که می خوام برات میان وعده بیارم، تا میگم:"آوینا، برو روی صندلیت بشین تا برات خوراکی بیارم" می دوی. سریع میز و صندلیت رو مرتب می کنی و ساکت میشینی، منتظر.

 

 

مامان بیا من سیر شدم، این اسماتیز هم واسه توخندونک

 

 

از وقتی رفتی مهد، عروسک بازی رو تمام کمال یاد گرفتی. همش عروسکت رو میاری، با یه بالشت و پتو...و براش لالایی می خونی.

 

اینجا هم برای اولین بار روی دیوار با خودکار خط کشیدی. بابایی هم یه عالمه برات توضیح داد که کارت بده و رفت برات اولین دفتر ت رو خرید.

جالبه وقتی بهت میگیم:"چرا این کارو کردی؟" میگی:"یایی، یایی" یعنی دایی م این کارو کرده.

 

 

من عاشق این قیافه ی متفکر و حق به جانب تو موقع نشستن روی صندلی ماشینت هستم.عروسک.

 

 

اینجا هم یه روز بعد از مهد با هم رفتیم پارک، آموزش برگ بازی...اولین باری که یک برگ پاییزی رو توی دستات لمس کردی. تازه دو کیلو هم برگ جمع کردیم مئه خلا آوردیم خونه.زیبا

 

 

دوستتون دارم تا بعد. قول می دم زودتر برگردم...آرام

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مدل های بافتنی
20 آبان 93 2:13
انواع مدل های بافتنی بافت دومیل و قلاب بافی آموزش بافت نقشه های بافت قلاب اشارپ و شال مدل های بافت بچه گانه جدیدترین مدل های بافت
حورا
23 آبان 93 20:26
قربون دختر ناز و حرف گوش کن
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای عمه و هلیای ناز و مهربونش
عمه مریم
8 آذر 93 7:37
قربونش برم خانوم شده می ره مهد بزرگ شده
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای عمه مریم عزیزم