آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در پانزده ماهگی

1393/7/16 0:42
690 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک نازم

این ماه ما تقریبا کامل شیراز بودیم...چند روز یعد از اسباب کشی من و تو باهم رفتیم. خیلی خوش گذشت. تو رو که خیلی وقت هم بود ندیده بودن(از عید تا مرداد) و حسابی شیرین شده بودی براشون. البته به تو هم خیلی خوش گدشت، تو تازه تو این سن بازی با بچه هارو درک می کنی و با بازی حسابی مشغول میشی.

 

البته دوری از من و تو برای بابایی خیلی سخته (مخصوصا تو)، و برای من و تو بیشتر از بابایی. من قبل از رفتنم همش به این مسئله فکر می کردم. و میدونم هر چی بزرگتر بشی، تحمل این مسئله برات سخت تر میشه. تو دو هفته آخر یک سره عکس بابایی رو روی گوشی من می گرفتی و بوسش می کردی. هر وقت هم بابا باهات تلفنی حرف میزد، یه عالمه گوشی رو بوس می کردی. بهت می گفت خب برم دیگه؟ خداحافظی کنیم؟... تو هم جواب میدادی: "نه نه نه نه ... و بوسش می کردی" منم اعصابم بیشتر خرد می شد.

 

راستی یک موفقیت بزرگ... پرواز ما به شیراز ساعت 1:30 شب نشست. و تو یک ساعت بعد خوابیدی. از صبح فردا مراسم "ترک پستونک" آغاز شد. چون دورت شلوغ بود، من و بابایی تصمیم گرفتیم که به محض رسیدن ما به شیراز، پستونک رو ازت بگیرم. فکر می کردم خیلی سخت باشه، ولی خدا رو شکر همکاری کردی. خیلی هم دلم می سوخت و نگران بودم. ولی باور کن برات بهتره. چون می خواستی بری مهد و رعایت بهداشتش اونجا خیلی سخته. تقریبا تا سه روز غر می زدی و یادش می افتادی، مخصوصا موقع خواب...البته ناگفته نماند همچنان من دارم برات نقش پستونک رو ایفا می کنم. خلاصه ترک کردی. و الان تقریبا دو ماه هست که پاکی.

اونجا هم ساینا و روژینا و امیر ماشالا از بازی و سرگرمی کم نمیارن و حسابی تو رو مشغول می کردن. وقتایی هم که نبودن تو یک سره غر می زدی و توی اتاق های خونه مامان جون دنبالشون می گشتی. آخی کاش اینجا بودن و باهات بازی می کردن...

 

البته این ماه، مامان در حال استراحت مطلق بود. چون بخاطر اسباب کشی و کارهای سنگین تاندول دستم مصدوم شد و تقریبا سه هفته آتل بسته بودم. خدا خیر مامان جون بده که این ماه جور مارو کشیدنمحبت.

تو هم سه روز پیوسته تب داشتی. سه چهار تا دکتر بردمت. مردم از نگرانی و استرس. بابایی نبود، نگرانیم بیشتر بود. انگار وقتی بابایی هست کنارم، دلم گرمتره. فقط تب داشتی بدون هیچ علایمی از سرماخوردگی یا اسهال...آخرم نفهمیدیم چی بود.

 

شیراز تو کلا بدغذا شده بودی...غذاهایی که خیلی هم دوست داشتی، درست نمی خوردی. بابایی که می گفت به خاطر دوری از پدره. البته شایدم درست باشه، چون من خیلی سرچ کردم، یکی از دلایلش تغییر محیط بود.

اولین باری که به پارک و سرسره عکس العمل نشون دادی و ول کن نیودی، توی این ماه بود... که بابچه ها رفتیم پارک و تو خیلی ذوق کردی. تا قبل از این از سرسره و تاب می ترسیدی.

 

خب بریم سراغ عکس ها:

 

اینجا هواپیماست، تقریبا ساعت 1 شب 13 مرداد...چند تا بچه هم سن و سالت هم دورت جمع شده بودن، داشتین با هم خوراکی می خوردین و کتاب می خوندین.

دیگه آخرا یه پیرمرد از ردیف عقب صداش دراومدو گفت :"هواپیما که نیست، مهد کودک آسمان"چشمکخنده

 

 

تو اینجا به خاطر خوردن اون آبمیوه ای توی هواپیما میدن، یه عالمه تلاش کردی و بالاخره نوشیدن با نی رو یاد گرفتی. البته ناگفته نماند کل هیکلت شد آبمیوه ای (شاکی).

 

 

اینم اولین باری که از پارک و سرسره لذت بردی... توی این تونل نشسته بودی و بیرون نمیومدی. هر بچه ای هم میومد داخل هلش میدادی که بره. (اینجا ساعت 2 شب هست)

 

 

اینجا هم داشتیم می رفتیم خرید با خاله الهام ،  ساینا و روژینا...

 

تو عاشق این چرخ دستی ها هستی، به همین خاطر دو سه باری که رفتم خرید، سعی می کردم فروشگاه هایی برم که ازین چرخ ها داشته باشه، نه تو خسته بشی نه من(واقعا دستم درد می کرد).

 

 

جانــــــــــــــم فدای اون نگاه نازت، عروسکمبوس

 

عاشق حیاط خونه مامان جون بودی... هر کس می رفت توی حیاط دنبال سرش می رفتی. شب ها هم تا فرش پهن می شد اولین فردی بودی که می نشستی، صبح ها هم یه عالمه غر می زدی که چرا می خواین فرش رو جمع کنید.

 

 

راستی این لباس خوشکل رو دوست ساینا و روژینا بهت هدیه دادن، الهه و محمد.

 

 

رفتیم باغ، تو هم عاشق آب و آب بازی...یعنی اون روز اگه یه لحظه ازت غافل می شدیم، می دویدی سمت آب. خلاصه روژینا نگهبان تو بود. یعنی کچل شدم از دست تو.

 

 

چیه عروسکم...اینجا خیلی تب داشتی و من خیلی نگرانت بود. باباجون هم واسه اینکه حال مارو عوض کنند، زحمت کشیدن و واسه تو این دستبند خوشگل رو خریدن. تو هم یه عالمه ذوق کردی.بوس

 

 

عصر خاله مریم (دختر عموی مامانم) و زن عموی مامانم اومدن و مامانم برامون این کیک خوشمزه رو درست کرد.

 

 

خاله مریم هم زحمت کشیدن و برات این تل خوشگا و سه تا النگوی رنگی آوردن. کلا همه تحویلت می گیرن.

تا ما چند تا عکس بگیریم، تو تمام اسمارتیزهای روی کیک رو خوردی.خجالت

 

داری با پسر خاله ات امیر شعر می خونید و دست می زنید.

 

 

اینجا هم داریدبا الینا (دختر دختر خاله مامانم) عروسک بازی می کنید.

 

 

 عروسک ناز مامان، چقدر ناز خوابیدی. (در حیاط خونه مامان جون)

 

 

خب واسه این ماه کافیه...خسته نباشید. تا بعد . دوستتون دارم.بوس

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (3)

maryam
17 مهر 93 0:44
مبارکه عزیزم.ایشاله به شادی و سلامت ازش استفاده کنید.هربار که میاریش شیراز بیشتر عاشقش میشم.دوستون دارم.
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو عزیزم...فکر کنم آوینا هم دقیقا همینطوره، هر بار میایم شیراز بیشتر عاشقت میشه، دوستت داریم خاله مریم عزیز
حورا
18 مهر 93 0:30
عزیزم انشاالله همیشه سلامت باشه و شاد و خندون
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عزیزم، به همچنین شما و هلیای مهربونم
مریم
1 آبان 93 9:07
عزیزم دلم تنگ شده براش از طرف من ببوسش
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ما بیشتر