آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در چهارده ماهگی

1393/6/25 17:56
858 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک ملوس مامان

با یه عالمه تاخیر... سلام.

تیر ماه خیلی ماه شلوغ و پر استرسی برای ما سه نفر بود. باور کن دلایلم برای آپ نکردن اینجا واقعا منطقیه. این ماه کلا درگیر خرید و فروش خونمون بودیم، به همین خاطر هر سه تامون خیلی اذیت شدیم، همین طور به اضافه ی کارهای ماه رمضان...

البته تعطیلات تابستون باعث شد تو حسابی به من وابسته بشی و این وابستگی روز به روز بیشتر می شد، طوری که وقتی من می رفتم دستشویی تو اشک می ریختی، یعنی تا این حد...و من اصلا این قدر وابستگی رو دوست ندارم، چون اینجوری هر دومون خیلی اذیت می شیم.

 

خاطرات تلخ و شیرین زیادی از این ماه داریم. تغییرات هم خوبه هم بد...ولی این نقل مکان انرژی خیلی زیادی از ما گرفت (بیش از حد ظرفیت من). فکر نمی کردیم اینقدر سخت باشه ولی بود. تنهایی همه کارها رو کردن، اونم با همکاری (خندونک) شما واقعا سخته. من که حسابی له شدم. به تنهایی همه وسایل آشپزخونه رو بستن، توی جعبه گذاشتن(البته اونم فقط زمانی که شما خواب بودی)،همین طور جمع آوری تمام وسایل و ...هیچی نگم بهتره. بی خیال.

ولی یه روز حسابی منو داغون کرد. طوری که هنوز از فکر کردن بهش خسته می شم. یه روز خیلی کار داشتیم، بابایی هم سرکار بود. من و تو باید صبح می رفتیم خونه جدید، چون قرار بود برقکار و نصاب کابینت بیان و بگن چی لازم دارن تا ما بریم بخریم و بیایم... دقیقا یادمه اون روز من مجبور شدم 14 بار تو رو از صندلی ماشین پیاده کنم.از ساعت 9 صبح تا 2 بعد از ظهر تو با من بودی(یا توی ماشین یا تو بغل من یا در حال بالا رفتن از پله ها) و ما دو نفری بدون ذره ای استراحت داشتیم به کارهامون می رسیدیم. من که دیگه آخرا فقط می خواستم بشینم و گریه کنم از خستگی(البته  تا یک هفته بعدش از کمردرد و دست درد می نالیدم)...اون روز کلا روز بدی بود. چون شب هم یه اتفاق خیلی بد افتاد. کلا بعضی روزها روزهای بدی هستن. اون روز باید هر چه زودتر تموم بشه. باید خورشید طلوع کنه و تیرگی های روز قبل رو با خودش ببره.

 

خلاصه این ماه تو ثابت کردی که صبرت خیلی زیاده عروسکم. البته ببخش اگه یه جاهایی هم در حقت کوتاهی کردیم ولی باور کن خیلی سعی می کردیم که بهت بد نگذره.

 

بریم سراغ عکس های این ماه:

در واقع این آخرین ماهی بود که توی خونه قبلیمون بودیم. تقریبا تا پایان چهارده ماهگی و بعد از اون دیگه تو به اتاق جدیدت رفتی.

 

هنوز تو کشو رفتن من ادامه داره، با این تفاوت که دیگه الان بالشتم هم می برم و اونجا مثلا لالا می کتم.

 

اینجا هم نشستی با تمرکز تمام داری پیام بازرگانی می بینی.

 

 

اینجا پارکینگه خونه قبلی مونه که پر از گل و گیاهه. تو هم عاشق گل. اینجا داری با گل حرف می زنی. من که هرچی دقت کردم نفهمیدم چی میگی.

 

 

اینجاها هم هنوز تسلط کامل به راه رفتن نداری. حتما باید یکی کنارت باشه چون هر جا خسته بشی همونجا می شینی، به این راحتی ها بلند نمی شی.

 

 

کلا عاشق مجله های نی نی پلاس یا شهرزادی...دو سه تا شو توی کتابخونه ات داری که دیگه از بس برگ زدی پاره شده. و جالبه هر وقت به این صفحه اش می رسی با صدای بلند میگی :"بـدَه، بـدَه، بـدَه،... " یعنی عاشق این صفحه ای و اینقدر چنگ میزنی که این عروسکارو بگیری...هر چی هم برات توضیح میدیم که اینا عکسه، نقاشیه نمیشه بگیریش، هیچ فایده ای نداره.

 

 

من در به در دنبال عروسک این شکلی ام.

 

 

الان واژه ی "درد" رو کامل می شناسی. ولی هر جات درد می گیره، اشاره می کنی به سرت و این شکلی به سرت ضربه می زنی. از دید تو، درد یعنی سردرد. اینجا دستت خورد به در کمدت، من بهت میگم:"الهی بمیرم، مامان دردت گرفت؟" تو هم داری می زنی به سرت. یعنی درد.

جالب اینجاست که اگه کسی هم جلوی تو بگه جاییم درد گرفت، تو سریع میری دو سه تا ضربه می زنی به سرش.(قه قهه تبرکه. دستت شفاست)  الهی قربونت برم من عروسکم.

 

 

بــَه اینجا چقدر چیزای خوب برای فضولی داره. چرا زودتر کشفش نکرده بودم.

جای این دراور دیگه اصلا مناسب حال تو نبود. چون کنار تخت بود. آخرا خودت یاد گرفته بودی و تا ما حواسمون نبود میومدی بالا.

 

 

اینجا من توی آشپزخونه بودم. تو داشتی با بابات بازی می کردی. طبق معمول همیشه، بابایی وسط بازی با شما خوابش می بره ، ولی تو همچنان داشتی باهاش بازی می کردی...(عزیزک منبوس)

 

 

کلا عاشق عروسک ها و اسباب بازی های ریز هستی. چند تا عروسک بزرگ داری ولی اصلا تمایلی به بازی کردن با اونا نداری. (از همه بیشتر سه تا خرگوشیت رو دوست داری، مامان و بابا ونی نی خرگوشی.که خاله الهام برات گرفته و روزی ده بار دست و پاهای اینارو جدا می کنی و میاری میدی به ما که برات درستش کنیم)

 

 

عسیسک من... اینم اولین باری که من یاد گرفتم روی ترازو بایستم.(مامانم یه عالمه جیغ زد از خوشحالیمحبت)

 

الهی قربونت برم عروسک، این دیگه چیه پوشیدی؟؟؟

 

 

الان "ناف" شده یک معضل بزرگ...که تازه کشفش کردی.

 

 

اینجا من و تو رفتیم توی یه مغازه مبل فروشی...تو از اولش داشتی واسه این راحتی بال بال می زدی(منم سعی می کردم حواست رو پرت کنم، چون می دونستم اگه بشینی دیگه به این راحتی پایین نمیای)، تا اینکه از بس جیغ زدی، فروشنده فهمید و گفت خب بذاریدبشینه ، اشکال نداره...وای دیگه پایین نمیومدی...حدود نیم ساعتی اونجا نشستی. آخرش هم با گریه اومدی که مرده گفت خب خانم بخریدش.خندونک

 

 

وقتی کار بد می کنی و داریم دعوات می کنیم، خودتو این شکلی می کنی که دلمون بسوزه، هیچی نگیمسکوت.

 

اینم یه روزی هست که مامانم از ساعت 10 صبح کارگر گرفت که خونه جدید رو تمیز کنه. تا ساعت 12 شب که رفتیم خونه، طول کشید. من قشنگ اون روز مامانمو خل کردم. کارگز توی لگن آب می ریخت که زمین رو بشوره، تو فرار می کردی که بری توی لگن بشینی...یعنی قشنگ خل شدم اون روز از دست کارهای اجق وجق تو.

 

 

اینم ادامه همون روزه که مرده داشت شیر  ظرفشویی رو می بست تو هم با حرص به جعبه ابزارش نگاه می کردی و منتظر کسب اجازه که حمله کنی بهشون.

 

 

خونه جدید اگه هیچی نداشت، یه جایگاه جدید داره واسه تو. مثلا برای چیزای تزیینی تعبیه شده. که دیگه توسط شما اشغال شد.

 

 

واااه نگاهشو...محبت

 

 

وااای اینم روز اسباب کشی...این که دیگه یه روز جهانی بود برای تو. (اسباب کشی از ساعت 12 ظهر شروع شد تا 8 شب)...فیلمی داشتیم با تو. کارگر ها می خواستن وسیله ها رو ببرن، تو هم گریه، می دویدی که ازشون بگیری، که چرا اینا دارن به وسایل خونه ما دست می زنن؟

 

 

کی جرات داره مجله ی تو رو ببره؟؟؟ اگه مردین بیاین اینو ببرید؟؟؟

 

 

هیس فقط دقت کنید به کف پای آوینا... گریهیعنی اون روز من چند کیلو وزن کم کردم، از بس که حرص خوردم.

هر چی می خوای بگو  کثیفه، خاکه، آلوده ست ....کیه که توجه کنهدلخور

 

 

اینم دیگه خروج آوینا از خونه قدیمی... خدا رو شکر بسلامتی بخیر گذشتبغل بای بای

 

 

خب دیگه خیلی خسته شدیم ... من برم لالا ... تا بعد. دوستتون داریم بوس

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

حورا
26 شهریور 93 20:52
خونه ی نو مبارکه .. ان شاالله پر برکت باشه براتون و برای آوینای ناز نازی شیطون آخه اگه این دختر شیطونی نکنه کی بکنه .. قربونش با اون مایوی نارنجی..همه عکساش عالی بود دلم باز شد
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عمه حورای عزیز و مهربونم فدای شما،...راستی ممنون عمه جون بابت لباس قرمز بامزه تون حتما باهاش عکس میذارم
marya
16 مهر 93 23:33
مبارکه عزیزم.ایشاله به شادی و سلامت ازش استفاده کنید.هربار که میاریش شیراز بیشتر عاشقش میشم.دوستون دارم.
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو عزیزم...فکر کنم آوینا هم دقیقا همینطوره، هر بار میایم شیراز بیشتر عاشقت میشه، دوستت داریم خاله مریم عزیز