آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا درسیزده ماهگی

1393/4/9 2:55
592 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسک ناز من...

من باز هم با تاخیر اومدم. اومدم تا از شیرین کاری های سیزده ماهگی ام بنویسم.

دخترک ما در این ماه پیشرفت های زیادی داشته که حالا کم کم میگم.

 

خرداد ماه، با تعطیلات من شروع شد. یک شروع خوب برای آوینایی...البته تعطیلات خرداد ماه، مامان جون، باباجون و دایی محمدرضا پیش ما بودن. خیلی خیلی خوش گذشت. آوینا هم که در دری، همش در حال ذوق و شیطنت بود. چند روزی هم رفتیم طرف های رامسر و چالوس...

 

خلاصه از پیشرفت های این ماه:

 

- بزرگترین اتفاق، راه رفتن من بود. که اول با بلند شدن از زمین بدون تکیه گاه شروع شد. بعدش فقط در حد چند قدم...راه رفتن در حد 1 متر و در نهایت الان چیزی حدود 5 تا 6 متر رو بدون کمکی و زمین خوردن راه میری. من عاشق مدل قدم برداشتن هات هستم. خیلی بامزه راه میری انگار عروسک های کوکی، کمرت رو سیخ می کنی، سینه ها جلو و صاف صاف با تمرکز تمام راه میری. البته الان دو سه شبه که داری دور زدن یاد می گیری. (مثله آموزش رانندگی که اول فقط مسیر صاف رو یاد میگیرن بعدش دور زدن و بریدگی هارو...خنده)

 

- در این ماه دندان های 11 و 12 (آسیای پایین، چپ و راست) با هم در اومدن. بعله من الان 12 تا دندون دارم. البته واسه این دو تا چند شبی ما رو کلافه کردی و البته تب هم داشتی.

- واکسن 1 سالگی ات رو زدی. تا 10 روز آبریزش بینی شدید و کم و بیش تب داشتی.

 

- تولد یک سالگی ات رو نیمه ی خرداد گرفتیم. چون مامان جون اینا بودن. اما چند تا از فامیل های موجود، مسافرت بودن و نتونستن بیان. خیلی دیر تصمیم گرفتیم که اون روز تولد بگیریم. به همین خاطر همه چیز خیلی با عجله و سریع فراهم شد. البته همه چیز خوب بود بجز کیک تو. که افتضاح و بی نهایت زشت بود.(وقتی ساعت 1 ظهر واسه عصر، سفارش بدیم دیگه بهتر از اینم نمیشه). واسه سفارش من و بابام رفتیم و بعد از یه عالمه گشتن توی آلبوم کیک کودک، اینو انتخاب کردیم و سفارش دادیم. عصر که بابایی با دایی رفتن کیک رو گرفتن و آوردن، وقتی دیدمش از تعجب شاخ درآوردم. اون کجا و این کجا...(اینا رو نوشتم که بعدا شاکی نشی چرا کیکم اینقدر زشت بوده.)

 

- راستی این روزها حسابی شیرخوار شدی. مثه جوجه های تازه از تخم دراومده همش داری شیر می خوری. اسمش هم شده: "بده، بده، بده، بده" این واژه یعنی "شیر میخوام". توی خوابم به همین صورت منظورت رو می رسونی. چند روز پیش مجبور شدم و باهم رفتیم بانک. کارمنده داره برام توضیح میده، تو هم یک سره با صدای بلند میگی: "بده، بده، بده، بده"...دیگه مرده کلافه شد، میگه : "خب خانم هر چی میخواد بهش بدین" یعنی منو میگی، این شکلی بودممتنظرعصبانیشاکی  تو دلم گفتم:"چشم، همینم کم مونده دیگه"...

یعنی فیلمی داریم با تو، اساسی.

 

- میوه های مورد علاقه ات به ترتیب: خیار، خیار، خیار (عاشق خیاری)، هندوانه،موز، هلو، گیلاس...

- غذاهای مورد علاقه ات: سیب زمینی سرخ کرده، هویج آب پز، کشک و بادمجون (به طور کلی تمام ترکیبات بادمجون و کدو رو دوست داری)، خورشت بادمجون، آش رشته، ماکارونی (همجین تمام هم خانواده های رشته و ماکارونی). اگه فرمی باشه که دیگه تحمل نداری ، خودت وارد عمل می شی و با دست میری تو ظرف سوپ. منم هر چی می خوام جیغ بزنم، ذره ای اعتنا نمی کنی.

راستی از کوکو سبزی و قورمه سبزی متنفری. یعنی اگه گرسته هم باشی لب نمی زنی، حتی یک قاشق. (این خیلی حالبه برامون چون ما هردومون این غذا رو دوست داریم).

همچنان با گوشت (سفید و قرمز) مشکل داری.اگه بیاد زیر دندونت اون لقمه رو بیرون میدی(ذره ای هم گول نمیخوری). من بیچاره هم مجبورم گوشت رو جداگانه برات بپزم، میکس کنم و به غذاهات اضافه کنم.

 

- چیزهایی که تا حالا می شناسی: اجزای صورت، دست، پا، زانو، ناخن، انگشت، گردن، شلوار، جوراب، کفش، بلوز. یک بار بهت گفتم برو از توی کمدلباسیت  یه جوراب بیار، تو هم سریع رفتی برام آوردی. من کم مونده بود از خوشحالی جیغ بزنم. الهی قربونت برم نفسم.

 

خب بریم سراغ عکس هات: اول عکس های تولدت رو میذارم (سفارشی واسه عمه حورای عزیز)

 

من روز تولدم بیشتر این شکلی بودم.

 

هر از گاهی هم این شکلی می شدم. (الهی قربونت برم، من عاشق این عکستم)

 

اینم همون کیک زشته هست. اونی که من سفارش دادم یک عروسک خوشکل (از جنس کیک) بزرگ روی کیک نشسته بود. احتمالا دیدن وقت نمیشه. تبدیل به این شده.

 

 

این عکس خوشکلم منم با دختر عمه ام درساجون...بعد از بازی و شیطنت بسیار.بوسبوس

 

 

اینجا هم مامان مشغول تمیزکاری خونه بود...مامان نیوفتی عزیزم

 

 

این هدیه رو دایی بهت داد، تو هم خیلی خوشت اومد. در واقع این استخره باعث شد ترست از حمام ازبین بره. برای اولین بار مامان جون تو رو با این استخر برد حمام، دو ساعتی تو حموم باهات آب بازی کردین. وقتی اومدی بیرون، همه انگشتات پیر شده بودنخنده بعد از اون تو عاشق حمامی... الان دیگه هر کی میخواد بره حموم تو زودتر از اون تو حموم نشستی و با گریه و زاری بیرون میای.

اینم اولین باری که نشستی تو استخرت...از ذوق.

 

 

دیگه هر جا می رفتی این استخره پای ثابت بود، کوه، جنگل، دریا... البته به اضافه یک جلد کتاب نی نی عسلی که همیشه باهامون هست.

فکر کنم دیگه هر کی تو رو دیده، حداقل یک بار این کتابهارو برات خونده. مامان جون و باباجون که وقتی اینجا بودن دست از سرشون برنمی داشتی و سریع بهشون یه کتاب می دادی یعنی مشغول شین. اینجا هم داری مخ دایی رو کار می گیری.

 

 

آوینا در حال نماز خوندن در جنگل، (الهی قربون نماز خوندنت برم من). اینجا کیف مامان جون رو بهم ریختی، یه مهر داخلش پیدا کرد و داری میگی : " الا الا الا..."

 

 

یک صبح خوب در چالوس، هنوز از خواب بیدار نشدی، با مامان جون رفتی مثلا گل چیدی بیاری بدی به من... البته فقط برگش تو دستته. این لباس زیبا هم هدیه عمه حورای عزیزمه(فدای چشم های پر از خوابتبوس)

 

 

خب صبر کنید کتابمو در بیارم براتون بخونم....(راستی این لباس خوشگلم هدیه تولدمه از طرف عمه مریم عزیز)

 

دارید گوش میدید، حواستون کجاست؟

 

 

صبر کنید یه نازم برای مامانم بکنم....الهی قربون این مدل لوس شدنت عروسک من

 

 

چی شد عزیزم؟؟؟ تموم شد ناراحت شدی؟؟؟؟

 

 

این کلاه هم بازمانده های تولدته که داری باهاش حرف می زنی. (این لباس خوشکل، هدیه عمه سارای عزیزمه) (البته هدیه مامان جون و خاله الهام نقدی و کارت هدیه بودن، هدیه خاله الهه و امیر یه لباس خوشگل، هدیه ساینا و روژینای عزیز هم یک کفش و کلاه بامزه)

 

 

چیه مامان، بیام برات بخونم؟ من نمی دونم اگه این چند جلد کتابو بابات نخریده بود، ما در شبانه روز می خواستیم چیکار کنیم؟؟؟

 

 

زود باشید دیگه، من که آماده ام بریم بیرون...

 

 

راستی تا یادم نرفته، نشستن من در کشو پیشرفت کرده و این مدلی شده. خب آدم باید پیشرفت کنه، همیشه که نباید تو همون کشوی اول بمونه.( روزی صد بار همه چی رو میریزی کنترل می کنی و میریزی بیرونغمگین)

 

 

بعله من خیلی خانمم، می بینید که روزی ده بار اینارو براش مرتب می کنم.

 

 

عروسک امروز ناهار چی داری؟؟؟ (قربون این نگاه معصومانه ات بوسمحبت)

 

 

اینجا هم معلوم نیست تو داری آش رشته می خوری یا ...

 

 

عروسک من در حال راه رفتن...

 

 

خب بسه دیگه خیلی خسته شدیم...دوستتون دارم. تا بعدمحبت

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (6)

حورا
12 تیر 93 22:04
عالی بود ...ممنون عزیزم ..
مریم
14 تیر 93 10:02
خیلی قشنگ بود لذت بردم
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو...
ما ما ن جونl
15 تیر 93 15:10
عشق کردم با این مطلب زیبات، فدای تو نوه ی قشنگم .و چه قدر زیبانوشتی... اینشا اااااا که از صدو بیست سالگی شدنش بنویسی
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای شما مامان عزیز و مهربونم
ما ما ن جونl
23 تیر 93 15:36
قربون اون آش رشته خوردنت مامان جون
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای شما مامان گلم
maryam.ak
23 تیر 93 15:36
الان دیگه دخترتون دزدیدنی شده.خیلی مراقبش باشید. تولدش مبارک باشه عزیزم. ایشاله 100 سالگیش.
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عزیزم. مراقبیم شش دونگ...
راضیه
5 مرداد 93 15:31
عزیزم ایشالا صدساله بشی
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عزیزم. همچنین آوینای بامزه ی شما