آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در بیست و دو و سه ماهگی

1394/2/29 10:35
851 بازدید
اشتراک گذاری

اسفند93 و فروردین 94

سلام عروسک شیرین زبون مامانی

 

ماه های اسفند و فروردین اوج شیرین زبانی و افزایش قدرت کلامی تو بود. مخصوصا نیمه اسفند که رفتیم شیراز، در عرض دو روز تو به قدری پیشرفت داشتی که منو حسابی متحیر کردی.

وقتی رسیدیم شیراز، انگار با دیدن ساینا و روژینا جو رقابتی شد. تو به طرز غافلگیرکننده ای شروع به حرف زدن، شعر خوندن و خودنمایی کردی. تمام شعرایی که من برات می خوندم یا مهدکودک بهت یاد داده بودن رو کامل حفظ بودی، فقط انگار تا اون وقت رو نکرده بودی.

خلاصه دوره ی جالبی بود. تقریبا یک ماه کنار همدیگه بودیم. البته این یک ماه کل سیستم  عادی زندگی ما رو بهم ریخت. مشکل اصلی این بود که تو دیگه نمی خواستی بری مهدکودک...بعله می گفتی: " مهد نه...بریم خونه / می خوام بخوابم / بریم خرید / بریم گردش..." خلاصه که هفته اول بعد از تعطیلات حسابی منو داغون کردی و موقع ورود به مهد یه عالمه گریه می کردی.

 

جالب اینجاست که وقتی بعد ازظهر میومدم دنبالت، چندین بار بهم می گفتی: " مامان مهد خوبه، من مهدمو دوست دارم" منو می گی .....مثلا می خواستی از دلم دربیاری...خیلی زرنگی.

شکر خدا تعطیلات خوب بود.

 

اسفند ماه تو یه مریضی بد داشتی. اسهال و حالت تهوع شدید تو... حسابی مارو بهم ریخت. می تونم بگم این بدترین مریضی تو در این دو سال بود. به نظر من بدترین مریضی برای بچه ها همین غذانخوردنه. اینقدر ضعف کرده بودی که اصلا انرژی برای راه رفتن هم نداشتی.خلاصه بعد از سه تا دکتر و به کمک شیر بیومیل-سوی (شیرسویا) بهتر شدی.

 

حال و هوای این روزها:

  • همچنان ماست خیلی دوست داری و شیر... البته شیر+عسل رو فقط موقع خواب و از خواب بیدارشدن می خوری.
  • عاشق عروسک ها و بیشتر حیوانات پارچه ای هستی. الان اتاقت تقریبا یه باغ وحشه کامله.
  • نقاشی رو خیلی دوست داری. حتی عروسی و مهمونی هم که میریم دفترنقاشی و مدادشمعی هات باید حتما باهات باشه. الان خیلی دقت می کنی و خیلی خوشکل "گلابی" ، "سیب" و "انار" می کشی...مخصوصا  کشیدن "گلابی" رو خیلی دوست داری.
  • الان خنده های یوگایی مامان جون رو انجام میدی و این حرکتت زبانزد تمام مربی های مهدت شده.
  • جمله هایی که این روزها بارها و بارها شنیده میشه: " من میتونم"، "خودم بلدم"، "مال خودمه"، "خودم پول دادم آقا خریدم"...این یعنی بوی استقلال در توانایی های تو.


بریم سراغ عکس ها: البته بیشتر عکس ها از فروردینه.

 

اینم سفره هفت سین خونه مامان جی جی.

 

امسال در واقع اولین عیدی بود که سفره هفت سین رو درک می کردی و سین هاش برایت جالب بود. بیرون که می رفتیم متحیر در ماهی ها و سبزه های کنار خیابون بودی. یک جا ثابت می ایستادی و حرکت نمی کردی. هر چی هم می خواستیم صدات بزنیمخواب

 

 

خیلی وقت ها که دیگه خسته می شدی و همون جا می نشستی.

 

 

کلا امسال عملا هیچ خریدی انجام نشد... توی ترافیک و خیابون های شلوغ با تو بیرون می رفتیم، از اول تا آخرش هم فقط غر می زدی. به طور کلی از پاساژ و مغازه خوشت نمیاد(البته اسباب بازی فروشی و لوازم تحریر استثناست ). دوست داری توی خیابون یه فضای خلوت باشه، فقط در عالم خودت راه بری، توقف برای خرید ممنوع، انتخاب و پروی لباس که دیگه شدیدا ممنوعه. خلاصه که فیلمی داشتم با تو ... بابایی هم با ما نبود که حداقل یه کم جور تو رو بکشه.

 

 

در نهایت من بعد از یکی دو بار تلاش واهی، دیگه بی خیال خرید شدم.

 

 

فقط اگه ساینا و روژینا بودن و چرخ دستی هم بود که داخلش بشینی، یه کم تحمل می کردی و سرگرم می شدی. مجتمع خلیج فارس از نظر این امکانات خوبه برای تو.

 

 

"خرگوش دایی" هم  از غنائمی هست که موقع خونه تکونی اتاق دایی نصیبت شد. خیلی دوسش داری و عضو ثابت خرید و بازی و تفریحه.

 

 

اینم توقفی در جاده شیراز- بوشهر...و بازی با بچه ها. یه سفر یه روزه دست جمعی به بوشهر داشتیم و خیلی خوش گذشت. تو هم حسابی از طبیعت و بازی در کنار بچه ها لذت بردی.

 

 

این اولین باری بود که دریا را درک می کردی...البته ترسیدی و تا کمی پاهات خیس شد، گریه کردی و گفتی پاهامو خشک کنید.

 

 

خلاصه با دریا ارتباط برقرار نکردی ولی با شن و ماسه های ساحل خیلی بازی کردی.

 

 

اینم تجربه اولین قطار متحرک در زندگیت. وقتی تموم شده بود اصلا پیاده نمی شدی و نمی ذاشتی روژینا هم پیاده بشه. می گفتی دوباره بره.فرشته

 

 

بازی با حباب سازی که دایی برات خریده بود. خیلی ذوق کردی و تا آخر شب داشتی باهاش بازی می کردی.

 

اولین روز عید 94 من این شکلی بودم...بغلبغلبغلبغلبغل

 

 

ظهر آخرین روز اسفند، صحن بارانی و زیبای شاهچراغ...من و تو و مامان جی جی.

امسال کلا اسفنذ و ایام عید شیراز هوا بارونی بود و تقریبا سرد.

تقریبا دو ساعت بین ترافیک موندیم تا رسیدیم اینجا.

در صحن شاهچراغ حسابی دویدی و به قول خودت، بدو بدو کردی...تا زانوت خیس شده بود. باران شدیدی می بارید و تو هم از اینکه داشتی توی بارون می دویدی حسابی ذوق کرده بودی.

 

 

الهی قربونت برم با نماز خوندنت... سجاده و چادر نمازت رو از شمال به نیت شاهچراغ آورده بودم. تو هم از صبح که بهت گفتیم می خوایم بریم شاهچراغ، سریع رفتی سراغ ساک و اینا رو آوردی.

اونقدر شیک نماز خوندی که یکی از خادم ها بهت شکلات دادبوسبوسبوسبوس

 

 

بازی با امیر، تقریبا ساعت 2 شب بود و قرار بود ما ساعت 3 شب حرکت کنیم به سمت شمال. بابایی ساعت 10 خوابیده بود ولی من ...البته قرار بود تو حسابی بازی کنی و هر چی دیرتر بخوابی بهتر بود، چون فردا صبح دیر تر بیدار می شدی و بین راه، کمتر بهت (و البته همگی) سخت می گذشت.

 

 

قربونت نگاه معصومت برم عززززیزه مادرمحبت اونم عروسکت پریا هست.

 

هفته دوم عید هم خدارو شکر خیلی خوش گذشت. از بازی در کنار هلیا و درسا حسابی لذت بردی.

 

 

وقتی بچه ها کنارت هستن، فقط دور اونا هستی و حسابی مشغولی.

 

 

چیه نفسم؟؟؟؟ به چی فکر می کنی؟؟؟ مامانت نبینه ناراحت باشی عروسکبغلبغل

 

این یه مدل بازی جدیده که شماها بلد نیستید...چشماتو می بندی و میگی : "بچه ها آمینا رو ندیدین، کجاهه؟؟؟".... بعد چشماتو باز می کنی، می گی: "سلام، من اینجام"

مربی ات می گه این بازی رو توی مهد هم انجام میدی.

 

 

فدای غذا خوردنت زیبای منبوس

هیچ حسی شیرین تر از این نیست که غذا درست کنی و بچه ات اون رو دوست داشته باشه و کامل بخوره...مادرها این احساس را به خوبی درک می کنند.

و برعکس، هیچ لحظه ای بدتر از این نیست که غذایی رو که با عشق و زحمت درست کردی، دوست نداشته باشه و نخوره. انگار تنهاترین و دلگیرترین آدم دنیا هستی.

 

 

چادرنمازت رو باید مثل من می بندی...فقط خدا نکنه چادرت وسط نماز من باز بشه، من دیگه نمی فهمم تا آخرش چی می خونم. در واقع از وقتی تو به دنیا اومدی من آرزوی یک نماز با خلوص و تمرکز تمام به دلم مونده. خیلی وقتا دو رکعت ایستاده می خونم، دو رکعت نشسته، خلاصه پروسه ی نماز خوندنم فیلمی داره واسه خودش.

 

فدای سجده رفتنت...آرام    تعجب   تعجب    بغل     بغل     محبت    محبت     آرام

 

 

تنها قسمتی از خونه ما که در جریان عید تمیز نشد، در یخچال بود. چون محل نصب انواع استیکره...جالبه اسم خیلی از میوه ها رو همین جوری یاد گرفتی. منم دلم نیومد اینایی رو که تو زدی، جداکنم.

جالبه رفتی شیراز، روی یخچال مامان جونم استیکر زدی...بابا جونم گفته کسی اینا رو برنداره، یادگاری از آویناست. خلاصه هنوز هستن.خنده

 

 

اینم تکه ای از اولین دست نوشته های تو در مهد کودک...

 

 

عروسک در حال نقاشی ...یکی از علاقه مندی های تو

 

 

سیزده بدر در حیاط پدری شوهرخاله بابایی... خیلی خوش گذشت.

 

 

اوووف فدای قر و اطوارتونبوس     بوس     بوس       بوس

 

 

واقعا خسته شدیم،چه عید پر ماجرایی. بریم لالا...تا ماه بعد. دوستتون داریم.

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان لیلا
4 خرداد 94 14:01
غنچه ی ناز و کوچک تولدت مبارک خیلی نازی
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنونم
سمانه
17 خرداد 94 21:42
وای هزار ماشااله. چقد بزرگ شده دخملمون. چقد شیرین و نازه. حتما الان اوج دلبریشه. امیدوارم زیر سایه بابا و مامان مهربونش همیشه شاد و سلامت باشه.
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عزیزم، بعله دخترکم دو ساله شد...الان طوطی شیرین سخن منه.فدای تو