آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در بیست و چهار ماهگی

1394/2/29 10:36
622 بازدید
اشتراک گذاری

اردیبهشت 94

سلام عروسک زیبای مادر

دخترک ناز ما این روزها در اوج شیرینی و شیرین زبونیه...تلاشت برای جمله بندی همراه با تلفظ بامزه کلمات حسابی قند تو دل آدم آب می کنه.

الان میتونی پیوسته چندین جمله رو پشت سر هم بگی و تقریبا یه ماجرا رو برای ما تعریف کنی.

شیرین کاری هات:

- الان قرآن می خونی...سوره والعصر و سوره فلق رو بلدی و خیلی بامزه می خونی. البته بعضی وقتا آیه هاشو با هم ترکیب می کنی و بامزه تر میشه.خندونک توی مهد کودک اینا رو بهت یاد دادن. کلاستون 8 نفره و مربی ات میگه تو بین سن و سال های نزدیک به خودت، زودتر از بقیه یاد گرفتی.

- شعر هایی که الان کامل می خونی:

  - شعر "آی زنبور طلایی"...آی زنبور طلایی، نیش می زنی بلایی، پاشو پاشو بهاره، گل وا شده دوباره، برو به باغ و صحرا ، نیش بزنن به گلها.

این ها از اشعار مهدکودکه که مربی بهت یاد میده و توی دفتر برای ما می نویسه. منم سریع حفظ می کنم و اینقدر می خونم که کامل حفظ میشی.

- شعر بعدی که قراره گروهی بخونید برای جشن پایان دوره، شعر "دنیای ما بچه ها، دنیای صلح و صفا، می خندیم و می خونیم، قدر همو می دونیم، غم های زندگی(دگی، دگی ...تو اینو میگیبوس) رو از دلهامون می رونیم"

- الان خودت رو حسابی برای ما لوس می کنی.

این ماه هم روز مادر بود و هم روز پدر...و روز معلم.  مهد کودک برای مناسبت های خاص براتون کارت پستال درست می کنند و میذارن توی کیفتون.

کارت پستال "روز مادر مبارک" رو ( اولین مناسبتی بود که مثلا درکش می کردی) خیلی دوست داشتی. تا چند روز دستت بود، راه می رفتی و می خوندی "روز مادر مبایک" ... اینقدر این کارت پستال رو دوست داشتی که دو روز بعدش که رفتی مهدکودک، باز یه دونه دیگه از مربی ات گرفتی و آوردی خونه... بعد خیلی خوشحال می گفتی "من مهدکودک گریه کردم، آناهیتا جون بهم قرمزشو داد، به مهتا و مونا نداد."

(جدیدا عاشق مربی جدیدت، آناهیتا جون هستی. الان همش اسم اونه. درست هم نمی تونی تلفظ کنی و با تلاش زیادی به سختی میگی : "آنانیتاجون" با مربی قبلی ات "افسانه جون "خیلی ارتباط برقرار نکردی. نمی دونم شاید یه خرده جدی بود. آناهیتا شادتره و روحیه کودکانه ای داره)

الان وقتی کار بدی انجام میدی و باهات حرف نمیزنم، سریع میری اون کارت پستال رو میاری و بلند میگی: "روز افسانه مبایک"...خیلی بلایی...چون می دونی من نمی تونم در برابر این جمله مقاومت کنم، می خندم و سریع بغلت می کنم و می خورمتبغل. اینم از اون زرنگی هایی هست که شاهکار خودته قربونت برمبوس.

- روز معلم و روز پدر با هم همزمان شده بود، برای روز پدر کارت پستال داده بودن و برای روز معلم هم یه گل بهت داده بودن با پیام تبریک، که مثلا به من بدی... تو هم قاطی کرده بودی، گل رو بالا می گرفتی و می گفتی: "روز پدر مبارک" خنده

- عاشق کل انداختن با بابایی هستی، میری کنار بابایی و بهش میگی: "مامان خودمه"... که اونم بگه: "نخیر مامان منه"... جدیدا یاد گرفتی و میگی: "مادر جون، مامان خودته".

خلاصه رابطه ات با بابایی مثله بچه های پشت سرهمی با فاصله یکی دو ساله... حسابی سربه سر هم میذارید.

- بهت یاد دادم که بپرسی: "شما چه میوه ای بیشتر دوست دارید؟" اینو از بابایی می پرسی. و از اون جایی که هم تو و هم بابایی "خیار" دوست دارید... خودت خیلی سریع جواب میدی و به بابایی می گی:"بابایی شما سیب دوست دارید، خیار دوست ندارید" یعنی من....بوسبوسزبانبوسبوس

- هنوز دو ساله نشدی، یک ماهی میشه که کلاست عوض شدی و رفتی یه کلاس بالاتر... یعنی از مهتا و نیلوفر جدا شدی و فقط مونا با تو اومده به کلاس بالاتر.

- اشکال ریاضی، دایره، مربع، مثلث، مستطیل، ذوزنقه، لوزی و 5 و 6 ضلعی رو بلدی. اینا رو به کمک کره هوش یاد گرفتی. مربی ات میگه من تازه می خواستم چهار ضلعی و سه ضلعی رو یاد بدم، که آوینا سر کلاس گفت:"این مربعه، این مثلثه و ..."

- یک کتاب از خونه مامان جون آوردی (در خونه تکانی اتاق دایی ات پیدا کردی)... کتاب Let's Go ...اونو میاری و میگی: "مامان یاد بده"، من می خونم و تو بعد از من تکرار می کنی.

جالبه که داشتم رنگ ها رو بهت یاد میدادم: به نارنجی که رسیدم گفتم "اورنج"... سریع آرنجت رو بالا آوردی و گفتی :"منم آرنج دارم"خجالت به سیب هم میگی "اپرال" بعد خودت غش غش می خندی.

داشتم بهت احوالپرسی و معرفی رو یاد می دادم. گفتم:"من میگم هِلو، واتس یور نیم؟" تو باید بگی:" آی ام آوینا"...خب عزیزم حالا من باید چی بگم؟ تو گفتی: " هِلو، آی ام مامانی "... من بوسبغل

خلاصه حسابی فیلمی این روزها و ما رو هم فیلم کردی عروسک نازم.

- الان واژه های بفرمایید و  ببخشید رو خوب به کار می بری. البته بگم وقتی سر لج باشی، حسابی سفت و سخت هستی و ذره ای هم از موضع خودت کوتاه نمیای. فکر کن بابایی با اون همه سرسختی گاهی در مقابل تو کم میاره.

- همچنان نقاشی رو خیلی دوست داری و وقتی دفترت تموم میشه، میگی :"این دیگه صفحه بعد نداره" و به نشانه اعتراض کف هال یا آشپزخونه روی سرامیک ها میکشی.

کلا وقتی توجه می خوای و بهت توجه نشه، میری سراغ کارهایی که من یا بابایی دوست نداریم تا صدای مارو در بیاری. اینم باز یه نوع دیگه از زرنگی های تو هست.

 

بریم سراغ عکس ها:

 

در این روزها ما زیاد در این حالات دیده میشیم...عاشق استیکری و اونا ده بار به جاهای مختلف میچسونی...یه روز که سرکار دیدم به کیفم یکی از اینا چسبیدهراضی

 

 

الان کاملا تفکیک شدن...یک دست ماهی ها و دست دیگه پرندگان

 

 

 

 

این عکس رو خیلی دوست دارم...دخترک و پدرجون.

 

 

دخترکم درحال راز و نیازبوس

 

 

 

 

عاشق این ژست های عجیب غریبت  هستم (من بهش میگم ژست های خل خلی)

من آخر تو رو تو این عکسه می خورمبغل

 

 

 

 

گل من میان گل ها...

 

 

نه چیز خاصی نیست، آرامش خودتون رو حفظ کنید عصبانی... ماسته ماست. کافیه یک لحظه ازت غافل بشم، فقط یک لحظه.

 

 

یک سفر کوتاه و بیادماندی به سواحل دریای خزر

 

 

 

 

 

ساعت ها کنار دریا سنگ بازی، آب بازی و شن بازی و ....

 


صبح بخیر ...من بیدار شدم

 

 

 

 

اولین باری که دل به دریا زدی و حسابی لذت بردی

 

 

محو تماشای فواره ها

 

 

 

نمایشگاه کاردستی پایان سال در مهدکودک. اون روز داغون شدم...فقط دوساعت و نیم تمام داشتی همه چیزو کنترل می کردی با دقت. منم خسته از سرکار اومده بودم دنبالت...دیگه آخرا داشتم می افتادم، تازه بازم با فیلم مربی ها که می خوایم در رو ببندیم، به سختی راضی به رفتن شدی.

 

 

 

 

 

 

اینم کاردستی تو...مربی ات گفت کاغذ رنگی هاشو تو ریز ریز کردیخندونکبوس فدای دستای کوچولوت با اون هنرمندی هات.

 

 

 

 

اولین دوست زندگی ات ...مهتا

 

 

 

کنار حوض ماهی با گلی که به مناسبت روز معلم برای من از مهدکودکت فرستاده بودن.

 

 

خب کافیه خسته شدیم...تا بعد، دوستتون داریم.

 


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمانه
28 تیر 94 20:33
سلام عزیزم.وای عالی بود.عالی.هزار ماشااله. چقد شیرین شده.چه لذتی میبری الان. فکر کنم با هر حرکت و حرفش قند تو دلتون آب میشه ها... اینجاش خیلی باحال بود: بابایی شما سیب دوست دارید، خیار دوست ندارید وای یعنی تا 1ساعت میخندیدم انشااله همیشه سالم و سلامت باشه و زیر سایه بابا مامان خوبش قشنگی دنیا رو تجربه کنه.
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عزیزم از دعای زیبات...خدا رو شکر که تونست خنده بیاره روی لب هات
ساینا
9 اسفند 94 21:37
عزیزدلم هستید خاله ی عزیزم و اویناجون