آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

بهار 95

بخشی از مکالمات این روزهای ما با هم: - آوینا: مامان تو رو خدا بیام یه کم "چیش چیش" با هم بازی کنیم... من: خب بیا شروع کنیم...بگو آوینا: من به لیوان میگم: پیوان -> وای چه پیوان خوشکلی من: من به شب میگم تب -> الان تب شده آوینا: من به خرگوش صورتی میگم: پرگوش پورتی -> این پرگوش پورتی خوردمه من: ... خلاصه این بازی تغییر در کلمات و جمله ساختن با اونا تا ساعت ها ادامه خواهد داشت و دخترک یک دل سیر می خندد و از این بازی اختراعی خودش حسابی لذت می برد. ----------------------------------------------------------- - من : چایی درست کنم یا میوه بیارم؟؟؟ محمدرضا: من چای. آوینا: ولی من کاپوچایی می خورم (من...
24 فروردين 1395

خداحافظ مادر جون

20 بهمن 94 مادر جون از کنار ما رفت. رفت و ما رو با غم نبودنش و یک دنیا خاطره تنها گذاشت.   غم از دست دادن یک عزیز رو نمیشه نوشت...   نمی دونم خاطرات زیبایی که تو در کنار مادرجون داشتی، یادت می مونه یا نه. سن 2 سال و 8 ماهگی برای ثبت خاطره بلند مدت خیلی کمه. ولی خیلی دوست دارم این خاطرات زیبا برات بمونه، چون تو ارتباط خیلی خوبی با مادرجون داشتی و همین طور مادرجون با تو.   مادرجون برای تو خیلی زحمت کشیدند. 9 ماه کامل در کنار همدیگه بودید. از وقتی که 4 ماهه بودی تا 1 سالگیت. همین طور وقتی که ما کارداشتیم، مادرجون همیشه یه خوبی از تو مراقبت می کردند. و جالب اینجاست که تو همیشه از در کنار مادرجون بودن راضی و خوش...
3 اسفند 1394

پاییز 94

مهر آبان و آذر 94 اوج کار مامانی این روزهاست... و تو هم در شیرین ترین دوران زندگیت سپری می کنی دوره ای که میخوای استقلال و توانمندی های جدیدت رو تجربه کنی و خیلی هاشو حتی برای اولین بار. این روزها با صراحت چندین بار میگی که "حوصله م سر رفته، من الان چیکار کنم؟" - جملاتی که این روزها زیاد شنیده میشه: - من گرسنه مه هیچی نخوردم، برام شیر پاکتی می خرید؟ - امروز مونا بود، من باهاش فلان بازی کردم، مهتا نبود، نیلو اذیت کرد و ... - هنوز "س" رو "ه" میگی و این جملات تو رو خیلی شیرین تر می کنه. بعدا تکمیل خواهد شد با تصاویر....
6 آذر 1394

آوینا در بیست وشش ماهگی

تیر94 - تیر امسال ، اولین رمضانی بود  که درک کردی، جالب بود برات غذا نخوردن فردی که روزه است. یاد گرفته بودی وقتی سیر می شدی و دیگه غذا نمی خواستی، می گفتی: "نه نمی خوام، من روزه ام" - البته امسال  اولین شب احیایی بود که بیدار موندی کامل، با ما دعا خوندی مثلا، دعا کردی یرای همه و در نهایت سحری خوردی و خوابیدی.   همچنان در این روزها، دردسرهای ترک پوشک رو داشتیم... تا اینکه برای اولین بار کنترل پی پی رو در روز جمعه 19 تیر کسب کردی...تبریک ما پیروز شدیم...هورااااااااااااااااا (این مرحله واقعا سخت بود برای هر سه تامون)   - ماجرای گوشواره و دردسرهای آن همجنان ادامه داشت، تا اینکه در نهایت در شب بی...
11 تير 1394

آوینا در بیست وپنج ماهگی

خرداد 94 این ماه آخرین ماهی بود که مهد کودک رفتی، چون بعد از اون من تقریبا تعطیلم تا اول شهریور. به همین خاطر من تصمیم گرفتم چند تا پروژه ی عطیم رو باهم استارت بزنم... پروژه "سوراخ کردن گوش" و "ترک پمپرز"... دو مسئله ی بزرگ و طاقت فرسا به طور کلی سوراخ کردن گوش تو تبدیل شده بود به یک مسئله سخت. بابایی کلا با اصل این قضیه مشکل داره، چون نظرش اینه که بذاریم تو بزرگ بشی و بعد خودت این کار رو انجام بدی، ولی نظر من اینه که تو الان گوشواره دوست داری و وقتی بزرگ تر بشی شاکی میشی که چرا وقتی بچه بودم این کارو نکردین. چون الان همه ی دوستای مهدکودکت دارن و تو خودت خیلی گوشواره دوست داری. به همین خاطر تصمیم نهایی رو گرفتیم که گوشت رو سوراخ کنیم...
11 تير 1394