آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در بیست وپنج ماهگی

1394/4/11 23:10
652 بازدید
اشتراک گذاری

خرداد 94

این ماه آخرین ماهی بود که مهد کودک رفتی، چون بعد از اون من تقریبا تعطیلم تا اول شهریور.

به همین خاطر من تصمیم گرفتم چند تا پروژه ی عطیم رو باهم استارت بزنم... پروژه "سوراخ کردن گوش" و "ترک پمپرز"... دو مسئله ی بزرگ و طاقت فرسا

به طور کلی سوراخ کردن گوش تو تبدیل شده بود به یک مسئله سخت. بابایی کلا با اصل این قضیه مشکل داره، چون نظرش اینه که بذاریم تو بزرگ بشی و بعد خودت این کار رو انجام بدی، ولی نظر من اینه که تو الان گوشواره دوست داری و وقتی بزرگ تر بشی شاکی میشی که چرا وقتی بچه بودم این کارو نکردین. چون الان همه ی دوستای مهدکودکت دارن و تو خودت خیلی گوشواره دوست داری. به همین خاطر تصمیم نهایی رو گرفتیم که گوشت رو سوراخ کنیم. تا اینکه  25 خرداد،  سوراخ کردن گوش و فیلم های آن....

خلاصه بعد از 3 هفته موفق شدیم گوشواره کیتی خودت رو بندازیم تو گوش ات ، البته با هزاران استرس.

27 خرداد هم تصمیم گرفتیم استارت پروژه ی عظیم ترک پوشک رو شروع کنیم. البته من چندین ماه قبلش برات لگن و کتاب های شعر مرتبط با اون رو گرفته بودم و تو کاملا با این مساله آشنایی داشتی.

ولی از 27 خرداد دیگه از صبح کاملا پمپرز رو کنار گذاشتیم، تقریبا 3 روز اولش خیلی سخت و خسته کننده بود. هم ما و هم خودت خیلی استرس داشتیم، البته خیلی با آرامش برخورد می کردیم ولی خب بالاخره خیلی جدیده...تا 10 روز من و تو قرنطینه ی کامل بودیم و اصلا از خونه بیرون نرفتیم. تا 3 هفته خیلی با احتیاط و ضروری از خونه بیرون می رفتیم. برای گفتن ادرار تقریبا یک هفته تسلط کامل پیدا کردی ولی پی پی رو دقیقا 3 هفته طول کشید، حالا تصور کنید در این فاصله چه اتفاقاتی که نیافتادخندونکچشمک

ولی بالاخره در شب های احیا موفق شدیم. البته بابایی یه برخورد جدی کرد باهات و تو حسابی بهت برخورد، من که خیلی ناراحت شدم و ناخودآگاه اشک ریختم. شب بابایی رفت برات شیر گرم کنه و بیاره، تو به من گفتی:" مامان یعنی بابایی ناراحت نیست؟!، با من دوسته؟" من ابرو...الهی فدای دنیای شیرین و مهربونت برم عزیزک دوست داشتنی من.

بعد از اون مساله تو برای پی پی هم تسلط کامل پیدا کردی،خداروشکر. بعله ما پیروز شدیم از این پل سخت بگذریم.

البته در این مدت حتی یک بارم از پمپرز استفاده نکردیم.

- الان دقتت به دنیای اطرافت خیلی زیاد شده و خیلی بامزه تر شدی نفس من.

- در این ماه یه جشن پایان دوره هم داشتی که عکساش رو میذارم...

 

بریم سراغ عکس ها:

وقتی دخترک ناز مامان جدی می شود...

 

 

اردوی مامان ها و نی نی های مهدکودک در دامن طبیعت...جالب بود. اولین تجربه ی من و تو

 

اینم یه مدل خنده های یوگایی مدل "مامان جی جی"...که هر مربی از کنارت رد میشه، بهت میگه یه خنده یوگایی برو

 

ضبط کلیپ همخوانی کودکان و مادرها از شعر "خوشحال و شاد و خندانم...." در میان گندمزار... البته هوا گرم بود و آفتابی، تو هم از آفتاب بیزاری، خسته شده بودی و اصلا حوصله نداشتی

 

 

اینجاهم گفتن بچه ها بدوید بستنی....تو فرار کردی، نصف بستنی ت رو خوردی، بعد اومدی  کنار من

 

 

 

 

حال نداشتی، هر کی میخواست ازت عکس بگیره، الکی خودتو به خواب می زدی

 

تو و عاطی...یکی از مربی های محبوبت

 

 

جشن پایان دوره، در کنار مامان و بابا

 

 

تو و مهتا

 

 اولین تجربه رنگ آمیزی با آبرنگ

 

 

 

 

  در راه برگشت از مهد

 

فدای نگاه معصومت نفس مادر

 

 

 

 

 

 

روزتولدت...البته هردو از صبح تا 3، سرکار و مهد بودیم...وقتی اومدیم خونه بایک بسته هدیه که به اداره بابابی ارسال شده بود، حسابی خستگی از تنمون در رفت.

چقدر این هدایای غافلگیرکننده به دل میشینن، مخصوصا برای ماها که دوریم...بسته ارسالی از طرف خاله الهام،ساینا ، روژینای عزیز و مامان جون...البته قسمت شیرین تر بسته این بود که هدیه تولد منم (31 اردیبهشت) داخلش بود.

تو با هیجان زیاد، چسب ها رو جدا می کردی...

محتویات بسته:

صندل، لاک، دو دست بلوز شلوار، خرس عروسکی، حلقه کمر بچه گانه، لباس

لباس، بلوز هم برای من.

 

 

 

 

 

 

 

 

پدر یعنی....

 

جای انگشت های خودت روی صورتت، موقع خواب...فدای پوست نازک و مخملیت

 

 

خب واسه این ماه کافیه، خسته شدیم.

دوستتون دارم تا بعد...

 

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمانه
28 مرداد 94 19:24
فدای این فرشته یک کوچک و مامان گلش. انشااله شاد و سلامت باشید
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو عزیزم، با بهترین آرزوها برای تو...بوس
مامانه شایلین
6 آذر 94 16:48
می بوسمت آوینا جووووووووونم
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنونم