آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در بیست وشش ماهگی

1394/4/11 23:11
486 بازدید
اشتراک گذاری

تیر94

- تیر امسال ، اولین رمضانی بود  که درک کردی، جالب بود برات غذا نخوردن فردی که روزه است. یاد گرفته بودی وقتی سیر می شدی و دیگه غذا نمی خواستی، می گفتی: "نه نمی خوام، من روزه ام"

- البته امسال  اولین شب احیایی بود که بیدار موندی کامل، با ما دعا خوندی مثلا، دعا کردی یرای همه و در نهایت سحری خوردی و خوابیدی.

 

همچنان در این روزها، دردسرهای ترک پوشک رو داشتیم... تا اینکه برای اولین بار کنترل پی پی رو در روز جمعه 19 تیر کسب کردی...تبریک ما پیروز شدیم...هورااااااااااااااااا (این مرحله واقعا سخت بود برای هر سه تامون)

 

- ماجرای گوشواره و دردسرهای آن همجنان ادامه داشت، تا اینکه در نهایت در شب بیست و سوم رمضان، موفق شدیم در خواب(چون خوابت خیلی سنگین بود)، گوشواره قبلی ت رو که دکتر برات گذاشته بود دربیاریم و گوشواره طلات رو بندازیم تو گوش ات. یک استرس سنگین از دوش ما برداشته بود. و صبح فردا که بهت نشون دادیم خیلی خوشحال و هیجان زده شدی.

 

- قرآن به سر گذاشتن برات خیلی جالب و سوال برانگیز بود.

- الان به جزییات خیلی توجه داری...یه روز رفته بودیم یه جا کار اداری داشتیم. منتظر بودیم که مسیولش کارهای اداریشو انجام بده، تو نشسته بودی تو بغلم، که گفتی : " مامانی تو رژلب زدی؟؟!"، من متنظر هیس، اون دو تا کارمنده که خیلی سعی داشتن لبخندشون رو مخفی کنن راضی.

 

یکی از جملاتی که زیاد شنیده می شد در این ماه: "بابایی تو روزه داری، من روزه ندارم؟؟؟ "

- الان عاشق حال و هوای این روزهاتم...روزهایی که از صبح تا شب کنار هم هستیم...البته داریم خیلی به همدیگه وابسته می شیم ولی واقعا خوش میگذره...

 

سعی می کنم صبح هایی که هوا خوبه ، ببرمت پارک ... و واقعا جالبه، چون میبینم بعدش روحیه ات خیلی بهتره و شادتری...من دیوونه ی خنده های از سر شوق و هیجان تو هستم، وقتی که با دیدن یه سرسره با تمام انرژی می دوی، من لبریز از حس بودن می شم...با خودم می گم : " خوشبختی یعنی همین لبخندهای کودکانه ی تو... زندگی یعنی همین لحظه ، همین الان ...زندگی یعنی درک همین ساعات کنارهم بودن و لذت بردن از اونها"

واقعا یک بچه می تونه حال آدم رو عوض کنه و به زندگی امید دوباره بده.

- سعی میکنم صبح ها با هم بریم خرید، تا همه چیز رو درک کنی...مخصوصا میوه رو سعی می کنم از جاهایی بخرم که امکان  انتخابش رو با هم دیگه داشته باشیم، ازت می خوام که در جمع کردن پیاز، سیب، خیار یا میوه های دیگ بهم کمک کنی...بعضی وقتا یه نایلون هم به تو میدم و برات توضیح میدم که چی میخوام...مثلا  ازت می خوام که برام پیازهای متوسط رو جمع کنی، توی اون لحظه ای که بهت یک مسولیت جدید میدم، چهره ات دیدنیه...اینقدر لذت می بری...یک ژست خاصی می گیری که یعنی بله متوجه شدم چی می خوای...(البته اون حست غیر قابل توصیفه)

 

- یه روز بهت پاکت دادم تا هویج برام انتخاب کنی...تو یه هویج دوسر پیدا کردی، و با لحن خاص خودت ،گفتی :"مامان این چرا اینجوریه؟؟؟" من :"خنده" مرده بودم از خنده... تو هم از خنده من تا دوساعت داشتی می خندیدی.

خلاصه تا دو روز اون جمله رو تکرار می کردی و می خندیدیم.

 

البته نا گفته نماند پروسه خرید با تو بیشتر شبیه یک کارگاه آموزشیه و بعضی وقتا خرید چهار مدل میوه یک ساعتی طول می کشه. به همین خاطر حتما باید جاهای خاصی باشه که هم خلوت باشه و هم دور از چشم صاحب مغازه چشمک .،که من می دونم کجا بریم بهتره.

- ساخت وسایل مختلف با لگوها

- دنیای خواخر(خواهر) تو  و خیالات جالبت:

در خیالات خودت خواخر داری، اتاقش آبیه، داخل اتاقش یه گلدون صورتی داره و .... اسم خواخرت "مامانیه"، البته بعضی وقتا هم "بابایی" میشه.

 

- کل کل سر لباس، یعنی محاله تو یه روز از صبح تا شب یه لباس تنت باشه، حداقل 4 دست لباس رو که حتما عوض می کنی...البته با انتخاب خودت. گاهی در یک ساعت دو دست لباس هم عوض شده...من بیچاره که دیگه خل شدم اصلا نمیدونم چی تمیزه چی کثیفه...شب که تو می خوابی و من می خوام خونه رو مرتب کنم، هر جایی که نگاه می کنم چند تا از لیاس های تو افتاده...

 

بعضی وقتا من توی آشپرخونه ام، یه دفه می بینم لخت اومدی و میگی: "مامان من الان چی بپوشم؟؟؟!!!"... بعله تازه یاد گرفتی و خودت بلدی اکثر لباس هات رو دربیاری و بپوشی.( البته بیشتر وقتا گیر میکنی و منو صدا می زنی)

 

بریم سراغ عکسات:

خرید گوشواره طبی با هزاران ذوق برای تو  و هزاران ترس و دلهره برای ما

 

تموم شد....

 

مشارکت در تهیه افطاری

 

بیرون رفتن با مامانی به سبک بی بی...

 

 

 

 

 

 

 

 

ساعت ها بازی با لگوها و ساخت چیزای مختلف با اونها

 

هر وقت من کیک بپزم، واسه تو تولده

 

 

 

 

باور کنید این ست انتخابی خودته، من بی تقصیرم

 

 

فدای عشوه هات، جیگر من

 

عاشق پاک کردن حبوباتی...با دست نشد، با پا ...متاسفانه سنگ هم ندارن امروزیاخندونک

 

همچنان شروع و پایان خواب، یعنی دو تا شیشه کنارت (یکی شیرعسل یکی هم آب)

خوب بخوابید. دوستتون دارم تا بعد

 

 

-.....

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان فرزانه
6 آذر 94 18:15
سلام مامانی وای خدا کوچولوتون خیلی ماهه خداب رات حفظش کنه عزیزم حتما به منم سربزن ایده های قشنگی برای تولد و جشن دندونی دارم . امیدوارم بتونم تو برگزاری هرچه بهتر مراسماتون سهیم باشم یادت نره نظربدی حتما 09187059389 ارتباط با پیامک و تلگرام