آویناآوینا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

آوینا؛ عشق مامان و بابا

آوینا در یازده و دوازده ماهگی

1393/3/3 3:07
781 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترک یک ساله ی من...محبت

(البته تقریبا)

تو کم کم به پایان یک سالگی خود می رسی و من چند روزی ست که وارد دهه ی چهارم زندگیم شده ام. تقریبا یک سال از با هم بودنمان گذشت.

در این دو ماه پایانی یک سالگیت، تو خیلی بیشتر از همیشه ما رو به وجدآوردی و با شیرین کاری های روزانه ات خستگی های مارو برطرف می کنی.

 

خب مستقیم میرم سراغ کارهای جدیدت:

 

- در 11ماه+3روزگیت بدون تکیه گاه برای چند ثانیه ایستادی و زمین خوردی. البته در 11ماه+10 روزگی دو قدم برداشتی و بعد زمین خوردی.البته تا امروز تلاش های زیادی برای ایستادن و راه رفتن داری. نمی دونم ترسه یا ماهیچه هات هنوز برای راه رفتن خیلی قوی نیستن، یا شاید هم هنوز اعتماد به نفست زیاد نشده...چون می تونی قدم برداری ولی ادامه نمی دی، سریع خودتو میندازی تو بغل ما...خب به زودی یاد می گیری. چیکار کنیم دیگه، من و بابایی هم مشتاق. البته ما اصلا اذیتت نمی کنیم و هیچ اصراری برای زودتر راه رفتن تو نداریم.

 

- از اولین باری که در شش ماهگی بهت غذا دادم تا امروز، همیشه با هر قاشقی که توی دهانت میذارم، صدای یکی از حیوانات (مرغ، خروس، گاو، جوجه و ...دیگه آخراش اسب و اردک و ... که خیلی صدای خاصی ندارن) رو برات تقلید می کنم. اولین صدایی که یاد گرفتی و تکرار کردی، صدای "اسب" بود در 11 ماه + 11روزگی. برام خیلی جالبه، یعنی صدای اسب برات از همه ی صداها جذاب تر بود. حالا فکر کنید من می گفتم: "پیتکوپیتکو..." ولی تو میگی:" ک ک ک ک..." و هر کی بهت میگه اسبه چی میگه، اینو تکرار می کنی. به قول بابایی این صدای پای کره اسبه نه اسب.خنده

 

- در 11ماه+12 روزگی یاد گرفتی و میگی : "گــُـل" . الان دیگه هر جا گل می بینی، چندین بار تکرار می کنی.

 

- در 11 ماه +20 روزگی یاد گرفتی و به من و بابا میگی "مامان جون" و "باباجون". البته باباجون رو خیلی بهتر و بیشتر میگی و در روز اگه 20 بار بگی "باباجون" فقط یکی دو بار میگی "مامان جون" (غمگین).

 

- چند تا از کتاب های "ترانه های نی نی عسلی" رو بابا برات از نمایشگاه خریده، خیلی اونارو دوست داری. و هر جا مهمونی میریم باید حتما یکی از اونها رو با خودم بیارم. (البته چند تا دیگه هم هست که الان پیداش نمی کنم)

 

 

 "غول اومده به خونمون" رو بیشتر از همه دوست داری. به دلایل زیر(صفحات مورد علاقه و پربازدید تو از این کتاب به ترتیب اینا هستن):

  • چون اینجا یه بیت شعر داره که "دوست داره که نسیم بیاد/ کف پاهاش رو ناز کنه" و همیشه تا این صفحه رو میاری، کف پات رو بالا نگه میداری تا من برات ناز کنم.بوس

 

  • چون مامان بزرگه عینک داره و منم عینکی. به همین خاطر سریع به عینک و گوشواره این خانمه اشاره می کنی. بعد هم به آبی که داره از لیوان میریزه.

 

  • بعد میری سراغ این صفحه. اگه گفتید چرا؟ بعله اگه درست دقت کنید توی این صفحه هم یه خانم عینکی اون پشت نشسته.

 

  • بعد سریع میری سراغ این صفحه و فقط به "کلاه آقای باغبون" اشاره می کنی. و یه چیزی هم شبیه همین واژه میگی. قه قهه

 

خلاصه این چند مورد فعلا جالب ترین قسمت ها در کتاب هات هستن. شب تولدم بی خواب شده بودی، رفتی این کتاب رو آوردی شاید حدود بیست باری این کتاب رو خوندم ولی بازم نمی خوابیدی. بالاخره بابا رو بیدار کردم و خودم خوابیدم. بابایی هم تو رو با آهنگ مورد علاقه ات (فصل بهار ) خوابوند. اینم لینکش:

http://dl.pop-music.ir/music/Esfand92/Various%20Artists%20-%20Fasle%20Bahar.mp3

- بله من با این آهنگ می خوابم، اصلا تعجب نکنید. وقتی خوابت میاد میری موبایل بابا رو میاری و با دستت تکون میدی، یعنی "منو بغل کن، برام این آهنگ رو بذار، تا بخوابم". و هنوز بابایی چند تا دور نزده تو می خوابی. البته وجود پستونک الزامی ست.

 

 

- یه خبر خوب اینکه کلاس های مامانم تموم شده و دیگه از فردا مامانم نمیره سر کار تا اول مهرماه. یعنی 4ماه کامل در اختیار منه. خدا رو شکر که این دو ترم با توکل به خدا ، همکاری ها و الطاف مادرجون و پدرجون بخیر گذشت. خدا واقعا خیرشون بده. ما که همیشه دعاشون می کنیم.تا مهر ماه که دیگه مامان بابام باید دنبال یه راه جدید برای مراقبت از من باشن.

 

خب بریم سراغ عکس ها:

یعنی اینجا هم از دست تو در امان نیست. من که وقتی عصبی می شم میگم باید از سقف چند تا کش آویزون کنیم و وسیله هامون رو بهش ببندیم تا دست تو بهشون نرسه.

 

 

اصلا تعجب نکنید،اینجا بمب گذاری نشده. اینجا اتاق آویناست لحظاتی پس از ورودش. من بیچاره که روزی چند بار، هر وقت تو خوابی این اتاق رو به طور کامل مرتب می کنم. اینم نتیجه اش...

 

 

تازه اینجا شاکی هم هستی که چرا دارم با حرص نگاهت می کنم.

 

 

اینم مراسم بهم ریختن آوینا...

 

 

من نمی دونم آخه اگه نباید وسایل آشپزخونه رو از دست تو، اینجا بذارم، پس کجا بذارم عزیزم؟

 

 

دستگیری آوینا در حال ارتکاب جرم...به انگشت های پاش دقت کنید چه تلاشی می کنه...

 

 

به طور کلی هر وقت من دارم آشپزی می کنم، آوینا در این موقعیته. البته هر از گاهی شعله ها رو کم و زیاد هم می کنه و اگه حواسم نباشه غذا کربن میشه یا اصلا نمی پزه.

 

 

واااای مامان، یعنی اگه گذاشتی یه ویفر رنگارنگ رو با آرامش بخوریم.

عاشق این ویفری چون خودت به راحتی میتونی بازش کنی (البته خیلی بهت نمی دیم که عادت نکنی به خوردن این چیزا).الهی قربون این عکست بره مامانیت.

 

 

اینجا هم صبح زود داشتم می رفتم سر کار و وقتی گذاشتم روی صندلی ماشین ، تو از خواب بیدار شدی و بعد گریه، غر، لج و ... که همه چیز با یک رنگارنگ آروم شد (البته حس عذاب وجدانش تا شب و حتی همیشه تو ذهنمه).

اینجا هم داری با عصبانیت نگام می کنی. فکر کنم داری به خودت میگی: "این مامان ما هم کلا حالش خوب نیست، صبح زود منو بیدار کرده، از سر جام کشونده آورده اینجا، حالا هم با پررویی بهم یه ویفر میده. انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. والا...تازه مثه خوشحالا عکسم می گیره. یعنی... "

 

اینجا هم یه روز خوب بود که من با مامانم رفتیم خرید و مامان برام کیف، کلاه، لباس و سرویس قابلمه خرید.(الهی قربون غذا درست کردنت برم)

 

 

من الان عاشق این کیفم و اینجا هم دارم باهاش عشوه میام.

 

 

وای عروسک مامانیبوس

 

چی می خوری مامان؟ نخور...

 

 

اگه گفتید این چیه یا کیه؟؟؟

 

 

بعله درست حدس زدید، منم آوینا!!!.... کلا آوینا در این حالت زیاد رویت می شود مخصوصا با همین پتو.

 

 

اینم آوینا در حال بچه داری، غذا درست کردن و درس خواندنچشمک

 

 

اینم اولین و تنها عکسی که از ایستادن و قدم برداشتن تو داریم. (خب دیگه روز تولد مامانم بود باید بهش هدیه می دادم)

 

 

خب خیلی خسته شدم و شدید. دیگه برم بخوابم. دوستتون دارم.  شاد باشید تا بعد...

 

پسندها (1)

نظرات (8)

حورا
3 خرداد 93 10:50
عزییییییییییییییییییییزم .....دلم تنگ شد برای این دختر بلا ...
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ما هم خیلی دلمون تنگ شده، به امید دیدار هر چه زودتر.هلیای ناز رو ببوس
بابا
3 خرداد 93 11:40
مریم
3 خرداد 93 13:17
مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی بخصوص با اون پتو
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عمه مریم عزیز
نفیس
4 خرداد 93 22:19
من عاشق این خانوم کوچولوی خردادماهی ام )
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای تو نفیس عزیز، کلا انگار خرداد و خردادی ها خوبن
حورا
5 خرداد 93 9:03
تولدت مبارک فرشته ی کوچولوی ما ..عزیزم ایشالله صد ساله بشی
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عمه حورای عزیز. شاد باشید. امروز بیشتر از تولد تو فکر واکسن آوینام که الان میخواد بزنه. دعا کنید اذیت نشه.
مریم
5 خرداد 93 10:36
آوینای ناز نازی تولدت مبارک عمه. واکسن یک سالگی تب نداره جاش هم ورم و درد نداره نگران نباش عزیزمن.
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عمه مریم عزیز واقعا!!! ولی بعضی ها میگن یک هفته بعد بدنش دونه میزنه و تب می کنه.حالا تا شنبه که باید برم بزنم
مامان جون
8 خرداد 93 0:29
الهی قربون نوه ی قشنگم برم. خدا را شکر میکنم که کو چولوم یک ساله شده. یک سالگیش رو به مامان و بابا ش تبر یک میگم. اینشالا که صد ساله شی عزیز دلم و در پنا ه خدا و زیر سایه پدر مادر ت بزرگ شوی قربونت برم
افسانه و محمدرضا
پاسخ
فدای شما مامان جون مهربون و عزیز. به امید دیدار هر چه زودتر
maryam.ak
20 خرداد 93 15:42
تولدش مبارک عزیزم. خیلی خوشمزه شده دخملت. منتظر عکسای تولدشم. لطفا زودتر.
افسانه و محمدرضا
پاسخ
ممنون عزیزم. فدای تو ...حتما. در اولین فرصت شکار لحظه های تولدش رو میذارم.